#گریان_تر_از_گریان_پارت_5
بارون شروع به باریدن کرد عاشق بارون بودم ولی الان برام یاداور یه حادثه تلخ بود.حسابی خیس شده بودم.کنار خیابون رفتم و منتظر تاکسی شدم.بعد از چند دقیقه در ماشین نشسته بودم.ادرس رو به راننده دادم و به خیابون چشم دوختم.ترافیک سنگینی بود.دوست داشتم زیر بارون راه برم و بی هیچ ابایی از اینکه کسی متوجه اشکام بشه راحت گریه کنم.از راننده خواستم ماشین رو نگه داره.
قطرات بارون به شدت به صورتم برخورد میکرد.اشکام با بارون مسابقه گذاشته بودن و من در این فکر بودم که در اخر کدومشون پیروز میشن اشکای من یا بارون؟
ناراضی بودم.از سرنوشتم ناراضی بودم نباید اینطوری میشد نباید رویاهام به این سرعت به پوچی میرسید ندایی از درونم فریاد میزد و میگفت که میتونم دوباره و از اول شروع کنم به خاطر کسایی که دوسشون دارم دوباره از نو زندگیمو بسازم ولی ذهنم اینقدر پر و درگیر بود که هیچ توجهی به این ندا نکنم.
به خودم که اومدم پشت در خونه بودم چه زود گذشته بود.درو باز کردم و وارد شدم.دیدن زیبایی های روبه روم،درختایی که تازه میوه داده بودن،گلای رنگا رنگ و تمام چیزایی که چندی پیش به چشمم خیلی زیبا میومدن هیچ تغییری در حال خرابم بوجود نیاورد.من خسته بودم از زندگی از نفس کشیدن برای همین هیچ چیز به چشمم زیبا نمیومد.حسابی خیس شده بودم.وارد منزل شدم.صدای مامانمو شنیدم:هستی با لباسای خیس نیا توی خونه. _اِ مامان اب بارونه دیگه چیزی نمیشه_هر چی باشه نفیسه خانوم تازه خونه رو تمیز کرده گ*ن*ا*ه داره_قربون دل مهربونت بشم که اینقدر به فکر دیگرانی.اگه نمیخوای با لباس خیس بیام تو خونه برو برام یه حوله بیار که برم حمام...
با صدای مهرسا از افکارم بیرون کشیده شدم.به سمتش برگشتم:سلام خاله جون داشتی با کی صحبت میکردی؟.
با لبخند به پشت سرم برگشتم تا مامان رو به مهرسا نشون بدم اما هیچ کس نبود.با دیدن قاب عکس روی میز که روبان مشکی بهش زده شده بود حقیقت مثل اواری روی سرم فروریخت.اشک درچشام حلقه زد:خاله جون چیزی شده؟_نه عزیزم چیزی نیست..مهرسا لبخندی زد و گفت:چقدر دیر اومدی خاله جون.خاله ایدا کلی وقته توی اتاقت منتظرته_خاله ایدا اینجاست؟_اره توی اتاق شماست.راستی خاله جون دایی حامد کی برمیگرده دلم براش تنگ شده.
با این حرفام اشکام که تا اون لحظه پشت حصار چشام مخفیشون کرده بودم روی صورتم فرود اومدن.جوابی به سوال مهرسا ندادم و به سرعت به سمت اتاقم رفتم...
ایدا کنار پنجره به تماشای باران ایستاده بود.با ورودم به اتاق به سمتم برگشت.سریع خودمو بهش رسوندم و دراغوشش پناه گرفتم.گریه ام تبدیل به هق هق شده بود.ایدا نوازش وار دستشو به پشتم میکشید دقایقی سکوت کرد تا تخلیه بشم بعد با لحنی اروم گفت:خواهری جونم هنوزم که این چشای خوشگل دریای اشکه این دریا کی میخواد خشک بشه خدا میدونه...
romangram.com | @romangram_com