#گریان_تر_از_گریان_پارت_61

یه چند باری تصمیم گرفتم بدون اطلاع داداش و مارال برم پیش یک روانشناس.

من باید هدفمند زندگی میکردم این اخرین خواسته ی ایدا بود اخرین خواسته ی کسی بود که حاضرم جونمو بدم ولی فقط یه بار دیگه لبخندشو ببینم.

لبخند تلخی زدم چرا زندگی من همیشه به خاطر براورده شدن خواسته ها و ارزوهای دیگران میگذشت.از شانزده سالگی تا الان به خاطر اینکه باعث افتخار پدر و مادرم باشم زندگی کردم از الان به بعد به خاطر اخرین خواسته ی ایدا.

تا بحال چندین فرصت عالی رو از دست داده بودم ولی خودم خوب میدونستم تا وقتی که وضعیت روحیم کمی در مرز تعادل قرار نگیره من نمیتونم هیچ کاری انجام بدم.با شنیدن یه صدای اشنا که اسممو صدامیزد به پشت سربرگشتم.

با دیدن بیتا در اوج غم لبخندی روی ل*ب*م نقش بست از جام بلند شدم و هم رو در اغوش گرفتیم.

بیتا یکی از دوستای تقریبا صمیمی دوران دانشگاه بود که بعد از ترک ایران دیگه ندیده بودمش.بعد از احوالپرسی روی نیمکت نشستیم.بیتا با سرحالی گفت:خب هستی چه خبر از بقیه ی بچه ها؟بگو ببینم صنم خوبه ایدا و ماهان چیکار میکنن هنوز بچه دار نشدن؟

بغض رو کنار زدم ادمی نبودم که جلوی دیگران ازخودم ضعف نشون بدم.

ولی لحن پرازغممو نتونستم کاری بکنم در پاسخ به سوالش با صدایی گرفته گفتم:کاش زندگی همونطوری میبود که انتظارشو داریم.

romangram.com | @romangram_com