#گریان_تر_از_گریان_پارت_55
هــــست،هـــــست...اره هنوز امیدی بود ایدا قول داده بود که برمیگرده نمیخواستم به این موضوع فکر کنم که قبلا هم قولای زیادی داده ولی زیرش زده فقط میخواستم به این فکر کنم که ایدا برخواهدگشت...
.
با لباسهایی خیس وارد خونه شدم.داداش طاها و مارال روی کاناپه نشسته بودن و به در چشم دوخته بودن.بادیدن من با عجله از جاشون پاشدن.مارال به سمتم اومد.تنها چیزی که فهمیدم این بود که بیحال توی اغوش مارال افتادم و فقط یه چیز زیر لب گفتم و اون اسم ایدا بود.
.
با سردرد بدی چشمامو باز کردم.هوا تاریک شده بود توی اتاق خودم بودم.از جام بلند شدم باید به داداش طاها و مارال خبر میدادم که چه اتفاقی برای ایدا افتاده.تلو تلو خوران خودم رو به اخرین پله رسوندم.دونفرشون پشت به من روی مبل نشسته بودن و سرشون رو با دستاشون گرفته بودن.با دیدن پاکت نامه ی روی میز فهمیدم که اوناهم از ماجرا خبردار شدن...تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم..با صدای برخورد من به زمین برگشتن به سمتم.مارال با نگرانی به سمتم اومد.همونجا روی زمین دراز کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم.
موهامو نوازش میکرد و من در سکوت اشک میریختم._دیدی..دیدی چطوری بدبخت شدم دیدی سرنوشت نمیخواد روی خوش به من نشون بده.دلم خیلی گرفته خواهری تو یه مرخصی چندروزه از خدا برای من بگیر بگو هستی میخواد چند روزرو فقط به گذشته اش فکر کنه به عزیزایی که درست مثل گذشته ام از دستم رفتن.
من خسته ام مارال،برام حرف بزن لالایی بخون کنارم باش تا خوابم ببره.من از تنهایی میترسم بدم میاد تنهایی وحشتناکه دردناکه تو رو خدا پیشم بمونین نذارین تنها بمونم.
من توی تنهایی کاب*و*س میبینم حقایق تلخ زندگیم پشت سر هم برام به تصویر در میان.
romangram.com | @romangram_com