#گریان_تر_از_گریان_پارت_51

با بلند شدن صدای تلفن همه ساکت شدیم و به مکالمه گوش سپردیم_سلام طاها جان_سلام سعید چی شد خبری پیدا کردی یانه؟_عکسش رو به همه جا منتقل کردیم ولی نه توی بیمارستانا بوده نه توی کلانتری ها و نه...نه توی پزشکی قانونی.

با وجود این که داشتم از نگرانی میمردم ولی از شنیدن این خبر خوشحال شدمو خدا رو شکر کردم.

این که اون شب تا صبح چه به ما گذشت رو هیچکس نمیتونه درک کنه ولی همین که هوا روشن شد سوئیچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

فقط یه جا باقی مونده بود که فقط من از وجودش خبر داشتم.و اون مکان درست همونجایی بود که ایدا گفت باید بین من و اون به طور یک راز بمونه به قول من جایی که زمین و اسمون به هم میرسیدن.

با تمام سرعتی که ممکن بود خودمو به اون مکان رسوندم...ماشینو نگه داشتم و ازش پیاده شدم.اشک چشامو احاطه کرد چقدر اولین باری که اومدیم اینجا ایدا خوشحال بود.از دور حس کردم یه چیزی روی نیمکتیه که کمی جلوتر از من قرار داره با قدمهایی بلند خودمو بهش رسوندم.یه پاکت که روش یه سنگ قرار داشت.که فکر میکنم دلیلش این بود که باد نتونه کاغذو جا به جا کنه.پاکتو برداشتم و درش رو باز کردم.بوی عطر ایدا با باز شدن در پاکت در فضا پیچید.داخل پاکت یه نامه بود به همراه یه عکس که با ایدا توی کانادا کناردریا گرفته بودیم.چقدر لبخندای دوتامون توی این عکس واقعی بود.به همراه چند گلبرگ خشکیده ی گل رز قرمز.

نامه رو باز کردم و از پشت حصار اشک مشغول خوندنش شدم.

از طرف عاشقی تنها که بهای عشقش را با طعم تلخ و گزنده خ*ی*ا*ن*ت پرداخت.

سلام خواهری خوبی؟

romangram.com | @romangram_com