#گریان_تر_از_گریان_پارت_49

به سمت ایدا رفتم و دستشو گرفتم...به اغوشم پناه اورد و اشک ریخت بغضشو شکست و اشک ریخت از میون نفرتی که تو قل*ب*ش بود عبور کرد و روی شونه ی من اشک ریخت.

صدای گریه هاش سکوت حاکم بر قبرستان رو شکسته بود.همه رفته بودن و فقط منو ایدا،مارال و داداش طاها همچنان در قبرستان بودیم.سرم رو به سرش تکیه دادم و گفتم:جان الهی فدات بشم خواهری اروم باش الهی من بمیرم ولی تو رو توی این وضعیت نبینم.اروم باش ایدا داری نابودم میکنی اشکات داره به مرز جنون میرسونم تو رو خدا اروم باش.

_من هیچوقت نمیبخشمش هستی اون باعث شد مادرمو از دست بدم نمیتونم ببخشمش هستی نمیتونم.

_میدونم قربونت برم میدونم خدا خودش تاوان اشکای هممونو ازش میگیره مطمئن باش.

به اصرار ایدا منو ایدا رفتیم خونه ی اونا.هرچند داداش طاها مخالف سرسخت این ماجرا بود و معتقد بود زندگی توی اون خونه برای وضعییت ایدا درست نیست ولی ایدا هیچ جوره زیربار نرفت.میگفت میخواد تنها باشه تا خودشو پیدا کنه منم به زور جاش موندم وگرنه اولش نمیذاشت.

روزها پشت سرهم میگذرن از روز مرگ خاله ده روز میگذره و ایدا هیچ تغییری نکرده.من کارم اینه که صبح تا شب و شب تا صبح مراقبش باشم تا کار احمقانه ای نکنه.توی این ده روز حال ایدا بدتر شده ولی بهتر نه هرچقدر بهش اصرار میکنم به روانشناس مراجعه کنه زیر بار نمیره.

برخلاف خواسته ی باطنیم چشمام روی هم قرار گرفتن و خواب مهمون چشمام شد میترسیدم بخوابم و ایدا دست به کار ناخوشایندی بزنه ولی دیگه دست خودم نبود بعد از ده روز بیخوابی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و روی کاناپه به خواب عمیقی فرورفتم.

.

romangram.com | @romangram_com