#گریان_تر_از_گریان_پارت_48


به اسمون ابری نگاه میکردم که مطمئنا دقایقی دیگه اونم به جمع گریه کنا اضافه خواهد شد.

و به قبر خاله نگاه کردم خاله ای که تا دوروز پیش نمیذاشت خنده از روی ل*ب*م محو بشه و الان تخم اشک رو توی چشای همه با رفتن و نبودنش کاشته...

در اخر به این فکر کردم که کمی دورتر سه قبر در کنار هم وجودداره که چهارساله ازشون دور افتادم.

از جمع دور شدم و به سمت اون سه قبر رفتم.با دیدنشون توانمو از دست دادم و روی زمین افتادم. اشکام بیشتر از قبل شروع به ریزش کردن.

با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:سلام باباجونم خوبی؟...مامانی صدامو میشنوی اخه چرا رفتین چرا نیستین تا توی اغوشتون به ارامش برسم(سرم رو توی دو دستم مخفی کردم و در بین هق هقم ادامه دادم)...دارم کم میارم خسته ام احساس میکنم باختم بابا چهارسال از عمرمو باختم،اشتباه رفتم.نمیدونین چقدر منتظر این لحظه بودم لحظه ای که دربرابرتون زانو بزنم و باهاتون حرف بزنم.

بابا خدا تو رو خیلی دوست داره باهاش حرف بزن بگو خودش مراقب ایدا باشه و بهش کمک کنه.اخ چقدر دلم پره چقدر پر از حسرتم پر از دردم ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم.ای کاش.

گرمی دستی رو روی شونه هام حس کردم سر بلند کردم و داداش طاها رو دیدم که با چشمانی نمناک به سه قبر مقابلم چشم دوخته.با صدای گرفته ای گفت:پاشو هستی جان الان بارون شروع میشه خیس میشی پاشو بریم.


romangram.com | @romangram_com