#گریان_تر_از_گریان_پارت_41

روز برگشتم به ایران اصلا با تصوراتم جور در نیومد.به جای خنده یه غم بزرگ توی دلمه به جای لباس سفید ناخواسته هم من و هم ایدا سرَندرپا مشکی پوشیدیم.

تنها چیزی که طبق برنامه ریزی انجام شد یه تیکه کاغذ بود که بعد از چهارسال جون کندن به دستمون رسید ولی الان میفهمم که هیچ ارزشی برام نداره.

وقتی عزیزم داره جلوی چشام جون میده مدرک میخوام چیکار واقعا ارزش بعضی چیزا رو ادم وقتی از دستشون میده میفهمه و من الان ارزش خنده های ایدا رو که مدتهاست دیگه باهاشون غریبه شده فهمیدم.

از زمانی که هواپیما از زمین بلند شده بود ایدا به نقطه ی نامعلومی خیره شده هرچند دقیقه یکبار یا یه لبخند کمرنگ میزد یا چونه اش میلرزید و میخواست گریه کنه ولی جلوی خودشو میگرفت.

حقم داشت یه روزی به خاطر عشقش کشورشو ترک کرد و امروز..

واقعا امروز ایدا چقدر با چهارسال پیش که توی هواپیما نشستیم فرق داره اون موقع لبخند از روی ل*ب*ش پاک نمیشد و دقیقه ای سکوت نمیکرد ولی الان در سکوت وحشتناک و ازاردهنده ای فرورفته.

با صدای گرفته ی ایدا از افکارم بیرون کشیده شدم و بهش نگاه کردم.سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و اروم زیر لب گفت:هستی به نظرت ماهان الان کجاست؟

_ مگه قرار نشد دیگه بهش فکر نکنی._نمیشه.نمیتونم .

romangram.com | @romangram_com