#گریان_تر_از_گریان_پارت_40


ایدا اخرین جملاتشو بیان کرد و به خواب رفت.سرم رو به دیوار تکیه دادم و ل*ب*ا*مو محکم به هم میفشردم تا مبادا صدای اروم و خفه ی گریم خواهر عزیزمو از خواب بیدار کنه.واااااای خدا میترسم کم بیارم.واقعا میترسم کم بیارم توی این یه مورد احتیاج دارم به کمکت خیلیم احتیاج دارم.

********

نمیدونم من با زندگی دشمنم یا زندگی بامن.فقط یک چیز را خوب میدونم که تمام خوشیهایم به یکباره به دریایی از غم و اندوه تبدیل شد.گاهی اوقات فکر میکنیم در خوشبختی غرق شدیم و چقدر سخته درست همون موقع بهمون ثابت بشه جایگاهی که درونش قرار داریم فرسخها از خوشبختی دوره..سخت و دردناکه.

ایدا از همون روز در افسردگی شدید فرورفت که واقعا نگران کننده بود.

از این خبر تنها یه نفر باخبر شد و اون یه نفر داداش طاها بود.خدا میدونه چقدر اون روز عذاب کشیدم تا این خبرو بهش دادم و سکوت ناگهانی داداش چه قدر برام درداور بود.

از پشت تلفنم دیدم که کمرش خم شد...با تمام تلاشی که کردم تونستم بعد از شش روز کارای برگشتمونو انجام بدم یک تنه و به تنهایی.

نگاهی به ایدا انداختم سرش رو به پنجره ی هواپیما تکیه داده بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.


romangram.com | @romangram_com