#گریان_تر_از_گریان_پارت_30


اخرین اتفاق غیر تکراری که این روزا برام افتاده تقاضای ازدواج از طرف داداش النا بود که البته با مخالفت شدید ولی کاملا محترمانه من برخورد کرد...ناگفته نمونه که خیلی پیشنهادای نامعقولیم بهم داده شده که تاقبل از رفتن مهرداد خبری ازشون نبود و من الان دارم به دلیل مخالفتای مارال و یا پدرمادرا پی کیبرم اونا میدونن توی جامعه چه گرگایی درحال زندگین که لباس میش به تن کردن. به پیشنهاد من توی تابستونم یه ترم درسی برداشتیم به همین خاطر زودتر از موعد قبلی میتونیم مدرکمونو بگیریم.

اگه تمام کارا خوب پیش بره حداکثر سه ماه دیگه برمیگردیم ایران.

از یک سال و نیم پیش دیگه مهردادو ندیدم.ولی با صنم ارتباط تلفنی داشتم.این اخریا خیلی مشکوک میزد که بالاخره تونستم بعد از تلاش فراوان از زیر زبونش حرف بکشم.میگفت رفته روی مخ مهرداد که با ازدواج کنه مهرداد به هیچ وجه زیربار نمیرفته ولی صنم اینقدر اصرار و قهر و از اینکارا کرده که مهرداد بالاجبار بهش گفته باید فکر کنه.ولی صنم با اطمینان میگفت که میتونه راضیش کنه...برخلاف انتظار از شنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و از ته دل برای خوشبختیش دعا کردم.چشمم به ساعت توی دستم افتاد همونی بود که مهرداد برای عید بهم هدیه داده بود.با دیدنش و یاداوری گذشته لبخندی زدم ولی بلافاصله بعد از اون یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید.

نمیدونم چرا اینروزا اینقدر بهانه گیر شدم.شاید به خاطر ایداست رفتاراش تازگی زمین تا اسمون فرق کرده.سرکلاس حواسش پرته.تو خونه داری باهاش حرف میزنی یه دفعه ای پا میشه میره تو دسشویی بعدشم صدای اروم گریه کردنش میاد وقتیم دلیلشو ازش میپرسم میگه همش از روی دلتنگیه.یه بار که مثل همیشه به شوخی دستش انداختمو خطاب بهش گفتم ایدا شکمت داره میاد بالا ها نکنه خبریه با عصبانیت و گریه از خونه زد بیرون.بعدا که ازش دلیل کارشو پرسیدم گفت با ماهان بحثش شده عصبی بوده.

مشغله های فکریم زیاد شده چند روز پیش داداش طاها بعد از کلی مقدمه چینی بهم گفت خاله شیوا(مامان ایدا)یه چند باری حالش خیلی بد شده وقتی بردنش دکتر بهشون گفتن که خاله دچار ناراحتیه قلبی شده و هرنوع شوک یا اضطرابی براش بزرگترین خطر محسوب میشه.داداش ازم خواست که از این موضوع چیزی به ایدا نگم فقط نهایت سعیمو بکنم تا کارا سریعتر انجام بشه و برگردیم.

چشامو روی هم گذاشتم سرم به شدت درد میکرد دوست داشتم چشامو که باز میکنم توی اتاق خودم باشم از جام بلند بشم از پنجره بیرونو نگاه کنم با ایدا بریم بیمارستان شروع به کار کنیم و در کل یه زندگی موفق و شاد رو روی پایه های محکم بنا کنیم...ولی غافل بودم از اینکه برگشتم یه چیزو بهم میده و چندین چیزرو ازم خواهد گرفت.

*********


romangram.com | @romangram_com