#گریان_تر_از_گریان_پارت_29
_مهرداد تو منو بخشیدی؟_هیس قرار شد همه چیزو فراموش کنیم.
دستمو فشرد و گفت:به امید دیدار..لبخندی زد وادامه داد:ابجی....
منم متقابلاگفتم_خدانگهدار داداشی.
فصل چهارم.
رو به دریا نشسته و به امواج چشم دوخته بودم که چه طور بالا و پایین میرفتن و بعدازکلی تلاش و زحمت به مقصدشون که همون ساحل بود میرسیدن.زندگی ما هم شباهت زیادی به دریا داره توی مسیر زندگی روزهای شاد و ناراحت کننده ی زیادی داریم که همشون به هرسختی شده میگذرن و ما رو به اخر مسیر میرسونن مثل من که بالاخره دارم به اخر این جدایی نحس میرسم.ولی یه سوال اینجا باقی میمونه که اخر مسیر زندگی کجاست؟واقعا کجاست.
از جام بلند شدم هوا رو به تاریکی میرفت.چشم از دریا گرفتم و پشت بهش به راه افتادم...خیلی دوست دارم مسیرو تا خونه پیاده برم ولی خستگی بیش از حد نمیذاره برای ماشینی که داشت از روبه روم عبور میکرد دستی تکون دادم.کمی جلوتر نگه داشت و سوار شدم.سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.تا خود خونه چشامو بستم تا شاید یکم از خستگیم کم بشه.وقتی راننده بهم گفت رسیدیم با تعجب چشامو باز کردم چه زود مسیر تموم شد.هزینه لازم رو بهش دادم و پیاده شدم.در اپارتمان نقلیمو باز کردم و وارد شدم.خداروشکر این یکی پله نداشت یکراست وارد خونه شدم و خودمو روی اولین مبل انداختم.همه چیز مثل برق از جلوی چشام عبور کرد.درست یک سال و نه ماه از اخرین باری که داداششونو دیدم میگذره اتفاقای زیادی توی این مدت برام افتاده.جای چسبی که روی دیوار افتاده بود منو یاد شبی انداخت که ایدا و ماهان به طور مخفیانه برام تولد گرفته بودن.چقدر اون شب خوش گذشت.از کلاس میومدم که وقتی وارد خونه شدم و برقا رو روشن کردم با شنیدن اهنگ تولدت مبارک از شدت ترس و هیجان در حال پس افتادن بودم.تمام در و دیوار پر شده بود از بادکنک که جای چسباش هنوز بعضی جاها باقی مونده.اون شب اولین باری بود که من تولد خودمو فراموش کرده بودم.وقتی ایدا بهم گفت امروز 31 خرداد بوده از شدت تعجب دهانم باز مونده بود.
از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاقم از داخل کمد هدیه ی ایدا رو برداشتم.یه قلب قرمز رنگ که داخلش پر بود از گلبرگای خشک شده ی رز و یه ادکلن بسیار خوشبو.
یادمه یه روز که داشتیم با ایدا از کنار مغازه ها رد میشدیم وارد یه مغازه ی ادکلن فروشی شدیم و من از بین تمام اون ادکلنا از این یکی خوشم اومد اونم چون ادکلن مخصوص ایدا بود ولی پول به اندازه ی کافی همراه نه من بود و نه ایدا(اخر ماه بود و هنوز هیچکدوممون از داخل حساب پول برداشت نکرده بودیم)به همین خاطر اون روز نتونستم بخرمش و بعد از اونم کلا فراموش کردم.ایدا درست همون ادکلن رو برای تولدم خریده بود.چقدر اون شب خندیدیم وقتی کادوی ایدا رو باز کردم با نگرانی الکی نگاش کردمو گفتم این چه هدیه ایه که برای من خریدی بیچاره بدجور خورد تو ذوقش.پرسید چرا زدم زیر خنده و گفتم مگه نشنیدی میگن عطر و ادکلن جدایی میاره دیوونه.هیچی دیگه اون شبم شد یکی از معدود شبای خاطره انگیزِ زندگی در کانادا.
romangram.com | @romangram_com