#گریان_تر_از_گریان_پارت_3
_ببین عزیزم تو و خانوادت عازم یه سفر شدین...ماشینی که شما با اون به سفر رفتین دارای چهار سرنشین بوده.از بین این چهار سرنشن تنها تو سالم موندی.به دلیلش فکر کردی؟دلایل زیادی در ذهن تو وجو داره ولی یه بارم که شده بیا مثبت فکر کنیم.شاید تو زنده موندی تا کارای بزرگ انجام بدی.وگرنه همون اتفاقی که برای عزیزات افتاده برای تو هم میفتاد.شاید تو زنده موندی تا به تمام ارزوهایی که پدرت و مادرت داشتن برسی.حرف تو کاملا درسته که میگی سرنوشت بیرحمه و سنگدله ولی همین سرنوشت یه فرصت دوباره به تو داده تا زندگی کنی. حرفمو اصلاح میکنم تا درست زندگی کنی.اگه تو خودت نخوای هیچ کس نمیتونه بهت کمک کنه ولی اینکه امروز بعد دوماه شروع به حرف زدن کردی یعنی هنوز اشتیاق برای زندگی داری.میگی تنهایی زیادی مغرورت کرده خوب اینکه بد نیست غرور برای یه زن لازمه.ولی به شرطی که درست ازش استفاده کنی.از این غرور برای بالا بردن خودت در زندگی استفاده کن.تو هنوز خیلی فرصت داری.و مهم تر از همه خیلی خواهان داری.یه خواهر داری که حاضره جونشو برات بده.یه شوهر خواهر داری که اینقدر تو و اینده ات براش مهمه که دو هفته است از کار و زندگیش زده و به تو میرسه و خودِ تو اینقدر دوسش داری که داداش صداش میکنی و از همه مهمتر یه دخترخاله داری که من که یه غریبه ام متوجه شدم برات جون میده.چند باری که همراهت به اینجا اومد من ترس،نگرانی،غم و اندوه و بیشتر از همه دوست داشتن رو به وضوح در چشماش دیدم.میدونی هر روز که همراهت به اینجا میومد وقتی تو از اتاق بیرون میرفتی پشت سر تو وارد اتاق میشد و به من چی میگفت اره میدونی...با تعجب در چشمان خانوم حق جو نگاه کردم وسرم رو به علامت منفی تکون دادم.
لبخندی زد و گفت:با نگرانی بهم میگفت هستی مثل خواهرمه حاضرم زندگیمو بدم ولی دوباره لبخندشو ببینم. میگفت تو ازش دوری میکنی و باهاش حرف نمیزنی تا تخلیه شی ولی حاضره هر کاری بکنه تا سلامتیتو دوباره بدست بیاری و من از دردی که توی چشماش بود متوجه شدم واقعا داره راست میگه و حاضره هرکاری برات انجام بده. بعدتومیگی هیچکس وجود نداره که به خاطرش به زندگیت ادامه بدی.یه ماه دیگه مدارس دوباره شروع میشن تو هنوز هفده سالته و کلی راه در پیش داری.ازت میخوام بری و به تمام حرفای که زدم خوب فکر کنی.تو دو راه داری.اولیش اینه که دوباره اراده کنی و در راه رسیدن به اهدافت تلاش کنی دومیشم اینه که مثل یه انسان افسرده دائما گریه کنی و دیگرانو ازار بدی.یه نگاه به خواهرت بنداز از غم تو داره دیوونه میشه.به خاطر اوناهم که شده یه یا علی بگو و دوباره شروع کن.من مطمئنم تو راه درازی در پیش رو داری.لبخند ارامش بخشی
بهم زد. از جام بلند شدم.دستی به صورتم کشیدم جلوی شالم از شدت گریه خیس شده بود.از خانوم حق جو تشکر کرده و از اتاق بیرون رفتم.داداش طاها و مارال با دیدنم از جاشون بلند شدن و بعد از هماهنگ کردن قرار بعدی از مطب بیرون اومدیم.در طول راه هیچکس حرفی نمیزد چون میدونستن عکس العمل من تنها سکوته.با صدای گرفته ای گفتم:داداش میشه لطفا همینجا نگه دارین من میخوام برم مزار...داداش طاها از شدت تعجب پاش و روی ترمز فشار داد و ماشین با صدای خفیفی متوقف شد.هر دو به سمتم برگشتن.کم کم از بهت بیرون اومده و لبخند زدن.داداش طاها با لحن شادی که حدود دوماه بود ازش استفاده نکرده بود رو به مارال گفت: دیدی گفتم من مطمئنم هستی بر مشکلاتش غلبه میکنه...
مارال در حالیکه اشک تو چشاش جمع شده بود به من گفت:قربون صدای نازت بشم خواهری که دلم براش یه ذره شده بود........دلم برای دوتاشون سوخت چه دردی رو تحمل میکردن و به روی خودشون نمیاوردن.
سعی کردم بغضم رو کنار بزنم و با یه صدای لرزون گفتم:ادم وقتی زبون باز میکنه و حرف میزنه که دلیلی برای حرف زدن داشته باشه ولی من نداشتم.شاید یه شوک بود شوکی که هنوزم قادر نیستم باورش کنم ولی دیگه هم نمیتونستم سکوت کنم.قلبم داشت پاره میشد ولی نمیتونستم حرفی بزنم.حرف میزدم که چی بشه که بگم مصوب مرگ پدر و مادرم منم.خب الان گفتم چه اتفاقی افتاد؟از غمم کم شد یا از احساس گ*ن*ا*هم؟هیچکدوم فقط با یاداوری اون ماجرا با تعریف اون ماجرا نابود شدم...داغون شدم..خانوم حق جو میگفت باید دربرابر مشکلات ایستادگی کنم این حرفو پدرمم بارها بهم زده بود ولی هیچکدومشون نگفتن چطوری؟پدرم بهم نگفت چجوری تنها در برابر مشکلاتم بایستم و پیروز بشم بهم قول داده بود هیچوقت تنهام نذاره ولی خیلی زود بدقولی کرد.من توی این حادثه تنها پدر و مادر و برادرم رو ازدست ندادم خیلی چیزای دیگه هم توی وجودم از بین رفت.دیگه نمیتونم بخندم هیچ چیزتو دنیا شادم نمیکنه هیچ چیز.ایدا میگفت همیشه یه راهی برای دوباره شروع کردن هست ولی نگفت اگه یکی به بن بست بخوره باید چیکار کنه.برای همه ی ادما حرف زدن اسونه ولی همون ادما وقتی در شرایطش قرار میگیرن تمام حرفاشون یادشون میره.من نمیگم دیگه راهی برای برگشت وجود نداره ولی اینو میدونم که اگه بخوام مثل قبل زندگی کنم به زمان زیادی احتیاج دارم...نمیدونم چقدر فقط میدونم به زمان احتیاج دارم.
داداش طاها ماشین رو به حرکت در اورد و در همون حال گفت:توی دنیا ادمی وجود نداره که بگه من از بدو تولد که به دنیا اومدم خوشبختم یا بالعکس هیچ ادمی وجود نداره که بگه من از اولین ثانیه ی عمرم بدبختم.همه ی ادما به اندازه ی ظرفیتشون مشکلات دارن.ایراد از خود ماست که به این مشکلات به چشم یک دشمن نگاه میکنیم و به این فکر نمیکنیم که مشکلات بوجود میان تا ما رو محکمتر کنن قوی تر و استوارتر کنن.پس اگه یه ادم قوی و محکم و با اراده باشه وقتی به بن بست میرسه به فکر ساختن یه راه جدیده میوفته نه فرار.فرارباعث میشه انسان در ذهن خودش ضعیف و کوچیک باشه و این تنها چیزیه که میتونه یه ادمو از پا بندازه.الانم تو با سکوتت علاوه بر اینکه از گفتن واقعیت فرار کردی خودت رو هم نابود کردی.سکوت کردن خوبه ولی به موقعش.مواقعی تو زندگی ادم باید از ته دل فریاد بزنه تا خالی بشه تو توی این وهله از زندگیت به جای فریادزدن سکوت کردی...
ماشین از حرکت ایستاد نگاهی به اطرافم کردم مزار بودیم.داداش به سمتم برگشت و با لحن ارامش بخشی گفت: تو میگی به زمان احتیاج داری ولی چقدر؟یه ماه دیگه تابستون تموم میشه هستی.یادت نرفته که پدر مادرت همیشه ارزو داشتن یه ادم موفق بشی.راهی که تو پیش گرفتی اخرش نابودیه نه موفقیت.اینکه در تمام طول روز بشینی تو اتاقت و به دیوار خیره بشی کم کم اینقدر از خودت دورت میکنه که وقتی بخوای از نو شروع کنی میبینی تمام درا به روت بسته است استفاده کردن از دراییکه توی زندگی به روت بازن خیلی اسون تر از بازکردن درای بسته است...
پس از کمی مکث لبخندی زد و گفت:حالا هم تا بیشتر از این سرتو بدرد نیاوردم برو.ولی وقتی رفتی پیش پدر و
romangram.com | @romangram_com