#گریان_تر_از_گریان_پارت_2


خانوم حق جو با دیدنم لبخندی زد و گفت:سلام هستی جون خوبی عزیزم؟

نگاه سرد و بی روحم رو به چشماش دوختم.با مهربونی گفت:الان این نگاه به معنی جواب سلام من بود...

باز هم سکوت...خانوم حق جو از جاش بلند شد و اومد کنار من نشست دستامو در دست گرفت و گفت:تا کی

میخوای به این رفتارت ادامه بدی خانومی..فکر کردی با سکوت کردن همه چی درست میشه؟نه بر عکس سکوت در این شرایط وجودتو داغون میکنه.تو الان بایدحرف بزنی من اینجام تا با جون و دل به صحبتای تو گوش بدم و بعد با استفاده از تجربه هام راهنماییت کنم.حساب کن،با امروز میشه نزدیک ده روز که داری میای مطب من ولی هیچ نتیجه ای نگرفتیم.هستی جان خواهش میکنم سعی کن حرف بزنی....

خانوم حق جو که از سکوت مدت دار من کلافه شده بود از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت در همون حال گفت:یک روانشناس در صورتی میتونه به کسی کمک کنه که خودش بخواد وگرنه هیچ فایده ای نداره الان از اینجا برو و وقتی برگرد که تصمیم گرفتی حرف بزنی...منم زنگ میزنم میگم حق ویزیت این جلسه رو ازت نگیرن...تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد.تمام توانم رو در صدای سردم ریختم و گفتم:همه چیز از اون مسافرت لعنتی شروع شد...تعجب رو میشد به وضوح در چشمان خانوم حق جو دید.لبخندی زد و تلفن رو سر جاش گذاشت گفت:خب ادامه اش؟

-تعطیلات تابستونیم تازه شروع شده بود...یک هفته ای از تابستون میگذشت که بابا تصمیم گرفت برای تغییر حال و هوا یک سفر سه چهار روزه به شمال بریم.اخه مامان زیادی از کارکردن خسته شده بود...تصمیم گرفتیم فردای همون روز که حرف سفر زده شده بود به سمت شمال حرکت کنیم.قرارمون این بود که داداش طاها و مارال هم چند روز بعد به جمع ما بپیوندن.چون مارال هنوز توی دانشگاه کار داشت و نمیتونست همون روز همراهمون بیاد...میخواستیم بعد از شمال به قول حامد ایران گردی کنیم.صبح روزی که میخواستیم حرکت کنیم بارون شدیدی گرفت.مامان به بابا گفت بهتره هروقت بارون قطع شد حرکت کنیم ولی بابا گفت که تابستونه و باروناش...بالاخره راه افتادیم.به خاطر بارون ترافیک شدیدی بوجود اومده بود...یک ساعتی مونده بود تا به ویلامون در شمال برسیم که حامد داداشم شروع به بهانه گیری کرد و گفت گرسنه است.بعد از اون منم که نه صبحانه خورده بودم و نه شب گذشته اش شام باهاش یکصدا شدم و از بابا خواستیم که ماشین رو جای یک مغازه نگه داره تا ما بتونیم خرید کنیم.مامان مخالف بود میگفت به خاطر بارون جاده ها لغزنده است و راننده ها کنترلی روی ماشینشون ندارن. میگفت اگه ماشینو نگه داریم ممکنه اتفاقی بیوفته.ولی من و حامد زیر بار نمیرفتیم.بالاخره موفق شدیم و بابا ماشینو یک گوشه نگه داشت و به من گفت سریع هرچی لازم داریم بخرم.فقط من از ماشین پیاده شدم.حامد میخواست همراهم بیاد اما من مانع شدم و گفتم تو دو ساعت طولش میدی تا یک چیزی بخری...اشک پهنای صورتم رو خیس کرده بود... ادامه دادم:اون میخواست با من بیاد ولی من نذاشتم.مامان گفت اون منطقه برای پارک خطرناکه ولی من پافشاری کردم...همه ی اتفاقاتی که افتاد تقصیر من بود..گریه ام به هق هق تبدیل شده بود.حق جو دستم رو داخل دستش گرفت و گفت:اروم باش عزیزم...اروم...کمی اروم شدم.. -حالا اگه دوست داری ادامه بده وگرنه بقیه اش رو بذاریم برای جلسه ی بعد. میدونستم اگه همین امروز همه چیزو نگم دیگه هیچوقت موفق نمیشدم.به همین علت به ارومی شروع به توضیح بقیه ماجرا کردم:از ماشین که پیاده شدم به سرعت رفتم داخل مغازه و تمام خریدای لازم رو کردم داشتم پولشون رو حساب میکردم که صدای وحشتناک برخورد دو تا ماشین توجه همه رو به خودش جلب کرد...سریع از مغازه زدم بیرون.عده ی زیادی اطراف ماشین جمع شده بودند.یک ماشین بزرگ با یه ماشین دیگه برخورد کرده بود.در دل برای سرنشینای ماشین واقعا ناراحت شدم.به پشت سر برگشتم تا سوار ماشین خودمون بشم اما هر جا رو که نگاه میکردم هیچ اثری ازش نبود.تازه فهمیدم که ماشین ما جلوی مغازه پارک شده بود.با وحشت به عقب برگشتم.تمام نیروم رو در پاهام ریختم و به سمت ماشین تصادفی دویدم.مردم رو کنار زدم و خودم رو به ماشین رسوندم....ادامه ی حرفم رو با هق هق بیان کردم:با دیدن چهره ی مادر،پدر و تنها برادرم که نه سال بیشتر نداشت غرق در خون،روی زمین افتادم.اون صحنه بدترین صحنه ی عمرم بود.خون صورت هر سه شون رو پوشونده بود.زمزمه هایی که اطرافم بود بیشتر از هرچیزی عذابم میداد مردم میگفتن مطمئنا سرنشینای ماشین تموم کردن. ولی من مطمئن بودم که عزیزام زنده میمونن.مطمئن بودم که بابام منو توی این دنیای پست تنها نمیذاره.مادرم دخترشو تنها نمیذاره من اطمینان داشتم....ولی اون موقع من نمیدونستم سرنوشت چقدر بیرحم و سنگدله.دست روی چیزایی میذاره که برای فرد با اهمیت ترین ها هستن.پدر و مادر من برام همه چیز بودن.از اون روز من با خودم و زندگیم لج کردم دیگه با هیچ کس حرف نزدم.تنهای تنها شدم.دو ماه فقط به در و دیوار نگاه کردم این تنهایی یک چیز بهم داد و خیلی چیزا رو ازم گرفت...لبخند زدنو ازم گرفت.شاد بودن و سرزنده بودن رو ازم گرفت.دوست داشتنامو از بین برد و به تاوان همه ی چیزایی که ازم گرفت یک چیزو بیش از حد بهم داد...غرور. اره تنهایی یه غنیمت برام به یادگار گذاشته و اون غرور بود.حالا من یک ادم افسرده و بیکس هستم که تنها یه ویژگی رو بیش از هر چیز دیگه ای دارم.غرورم اینقدر زیاد شده بود که دیگه حتی حاضر نبودم جلوی کسی اشک بریزم.توی تنهایی گریه میکردم و از رفتن در جمع پرهیز میکردم.احساس میکنم همه با یه نگاه پر از ترحم بهم نگاه میکنن از لبخنداشون متنفرم.دلم برای شادبودن برای لبخند زدن تنگ شده ولی نمیتونم...شاید این سرنوشتم بوده.من تا قبل از این اتفاق معتقد بودم که هر انسانی در نبرد با سرنوشت شکست میخوره.اما الان باشنیدن حرفای داداش و شما در این مدت براین باورم که هر کس اراده کنه میتونه در برابر سرنوشت بایسته و جوری زندگی کنه که خودش میخواد.ولی یه چیزی تمام انگیزمو از بین میبره و اون اینه که باید برای کی برای چی زندگی کنم و لبخند بزنم...

_من بهت میگم ولی قبل از اون یه چیز دیگه.هیچوقت به عمق حادثه ای که برات پیش اومده فکر کردی؟ _منظورتون چیه؟


romangram.com | @romangram_com