#گریان_تر_از_گریان_پارت_1
فصل اول.
(((هستی)))
در حالیکه به کویر بی انتهای روبه رویم مینگریستم سکوت و تنهایی کویر مرا با خود به سالها قبل برد و در قسمت گذشته خیالم رهایم ساخت.همون قسمت از ذهنم که همیشه سعی در فراموشی و پاک کردن اون داشتم.. اما نمیشد چون گذشته زندگیم باری دیگر در حال تکرار بود و اتفاقی که همیشه از اون میترسیدم در حال وقوع.. به اینجا اومدم تا مهمترین اعتراف زندگیم رو از خودم بگیرم اعترافی در باره ی احساسم نسبت به کسی که منو در تنهایی محض تنهای تنها گذاشت...وهمین اعتراف بود که ادامه ی زندگیم رو میساخت...
((بخش اول:نوجوانی))
با نگاهی سرد و بی روح به دیوار روبه روم خیره شده بودم.همه چیز برام تکراری و بیهوده شده بودن.هرروز به امید اینکه تمام اتفاقات اخیر خوابی بیش نبوده چشم باز میکنم و هر شب با نا امیدی سر بر بالین میذارم.اینکه زندگیم بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه خیلی برام سخته...هیچوقت فکر نمیکردم به چنین جایی برسم به ته دره ناامیدی سقوط کرده بودم و صعود خیلی سخت بود.
ضربه ای به در خورد و بعد از چند لحظه مارال وارد اتاق شد...با دیدنم اشک در چشماش حلقه بست و با لحن مهربونی گفت:تو که هنوز حاضر نشدی خواهری.بلند شو دیر میشه ها...بهش نگاه کردم.دوست داشتم لب باز کنم و از ته دل فریاد بزنم ولی نمیتونستم.دست خودم نبود تا میخواستم حرف بزنم بغض لعنتی راه گلومو سد میکرد. دوست داشتم به همه بگم که این اتفاق چجوری افتاده ولی نمیشد.دو ماه از اون حادثه شوم میگذشت ولی هنوز هیچکس نمیدونه چرا اون اتفاق افتاد...به کمک مارال از جام بلند شدم و لباس پوشیدم.دو هفته ای میشد که به اصرار مارال و داداش طاها به روانشناس مراجعه میکردم ولی عکس العمل من تنها یک چیز بود سکوت...به همراه مارال از پله ها پایین رفتیم داداش طاها داخل ماشین منتظرمون بود.مارال در عقب رو برام باز کرد و نشستم.داداش طاها به سمتم برگشت و گفت:علیک سلام خانوووووم...در برابرش تنها سرم رو تکون دادم. کلافگی از چشماش میبارید.تلاش زیادی میکرد تا لبخند رو مهمون ل*ب*ا*م کنه اما موفق نمیشد...هوا خیلی گرفته بود.این گرفته بودن هوا ربط عجیبی با دل من داشت دل منم مدتها بود که گرفته بود.گرفته و دلتنگ.دلتنگ برای کسایی که تمام زندگیم بودن و درحال حاضر کنارم نبودن و فکرمیکنم دیگه هم قرار نیست درکنارخودم داشته باشمشون.
با صدای داداش طاها که در رو برام باز کرده بود به خودم اومدم:هستی جان بیا پایین رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و وارد مطب شدیم.منشی با دیدنمون لبخندی زد و رو به من گفت:بفرمایید..خانوم حق جو منتظرتون هستن.
داداش طاها ومارال طبق روال همیشه روی صندلی نشستن و من وارد اتاق شدم...
romangram.com | @romangram_com