#گریان_تر_از_گریان_پارت_27

رنگی از ترس و نگرانی توچشمای داداش نشست.بعد از کمی مکث گفت:با وجود اینکه اصلا با اینکار موافق نیستم ولی نمیتونم مخالفت کنم چون قبلا قولشو دادم.

رو به من ادامه داد:من تا روزی که توی فرودگاه تو رو دیدم از بابتت نگران بودم ولی از اون روز به بعد با دیدن پوششت و تمام رفتارات که توی این چند روز فهمیدم حتی با اومدن به اینجا هم هیچ تغییری نکرده اعتمادم نسبت بهت ده برابر شده.اگه میگم موافق نیستم به این خاطره که میبینم تو توی این دوسال باوجود اینکه تنها نبودی روحیه ی شادتو از دست دادی چه برسه به اینکه بخوای بقیه ی این دوسالو تنها باشی.ولی الان یه سوال ازت دارم که میخوام با اطمینان بهم جواب بدی..مطمئنی این تنهایی دوساله هیچ تفاوتی در رفتارت بوجود نمیاره مطمئنی میتونی با تنهایی کنار بیای.

نه مطمئن نبودم ولی سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم..

از همون لحظه به بعد وقتی مارال این موضوعو فهمید زندگیو برام زهر کرد از بس ساز مخالف زد از هر دری وارد میشد تا نظرمو عوض کنه ولی موفق نشد طبیعی بود محال و غیرممکن بود که من از خواسته ام برگردم.تنها مشکلمون مارال بود که وقتی یک روز خودم باهاش صحبت کردم و بهش از هرلحاظ اطمینان خاطر دادم رفع شد.رفتارای مارال مثل مامان بود سخت بود ولی مهربون.گاهی اوقات خودخواه و یکدنده میشد اما درعوض بهترین همراه بود.اومدن داداش با تعطیلات میان ترم یکی شده بود به همین خاطر راحت تر تونستیم کارا رو انجام بدیم.

بعد از راضی کردن مارال افتادیم دنبال پیدا کردن یه خونه ی نقلی تر که البته این خواسته ی خودم بود.بعد از دوروز یه خونه پیدا کردیم که نسبت به خونه ی قبلیمون به دانشگاه نزدیکتر بود ولی به همون نسبت از اپارتمان ایداشون دورتر.

طی شش روز تغییر مکان دادیم و خونه ی جدید رو هم چیدمان کردیم.بالاخره روز هفتم رسید که همزمان شد بابرگشت داداش و مارال.

چقدر توی فرودگاه خودمو کنترل کردم تا اشک نریزم.ولی بازم نشد لحظه ی اخر در اغوش داداش به گریه افتادم ولی هیچکس متوجه نشد.هنوز هم اخرین حرفهای داداش رو به یاد دارم همونطور که در اغوشش بودم کنار گوشم گفت:چشم به هم بزنی این دوسالم میگذره و برمیگردی خونه ی خودت.مراقب باش وقتی برگشتی مثل زمانی باشی که رفتی.و یه چیز دیگه در هر شرایطی به یاد داشته باش که من و مارال فقط به یه دلیل حاضر شدیم تنها بذاریمت و بریم و اونم اعتمادی بوده که بهت داشتیم مبادا این اعتمادو خدشه دار کنی.

این حرفا رو بهم زد و رفتن.تا دوسال دیگه هم دیداری نداشتیم.الان که فکر میکنم میبینم یک دوره از زندگیم خلاصه شده در اینکه رفتن دیگری رو نظاره گر بشم انگار فرودگاه شده بود بخشی از زندگیم و تنها موندن بخشی از سرنوشتم.

romangram.com | @romangram_com