#گریان_تر_از_گریان_پارت_25
مهرداد_رفته یکم خرید کنه الان دیگه پیداش میشه...نگاه مشکوکی به مهرداد انداختم و گفتم:کی رفته؟_نیم ساعتی میشه.براچی؟_هیچی همینطوری پرسیدم راستی ایدا هم داره میاد اینجا حواستون به در باشه....به اتاقم پناه اوردم.روی تخت نشستم و به فکرفرورفتم.مطمئنا اگه روزی داداش طاها تنها توی یه خونه با یه دختر به اون شکل میبود همین حس کنجکاوی رو نسبت بهش پیدا میکردم لبخندی زدم چرا من همش سعی میکردم مهردادو با داداش طاها مقایسه کنم..گوشیمو از داخل کیفم بیرون کشیدم و شماره ی داداشو گرفتم.با سومین بوق پاسخ داد_الو سلام علیکم چه عجب هستی خانوم یادی از ما کردین...سکوت کردم_هستی پشت خطی_حرف بزن داداش دلم خیلی برات تنگ شده بذار حداقل صداتوبشونم_برو خودتو سیاه کن تو اگه دلت برای من تنگ شده بود یه زنگ بهم میزدی_حالا که زدم اگه ناراحتی قطع کنم_اوه خانوم چه دل نازک شده فردا که اومدم به اندازه ی دوسالی که ندیدمت میزنمت..با خنده گفتم:اوه اوه چه چیزا میشنوم داداش طاها و دست بزن راه افتادی داداش_بله پس چی نبود تو خیلی کارساز بوده.._داداااااااش_خب بابا شوخی کردم امروز کارامو تو ترکیه تموم میکنم فردا عصر با مارال و مهرسا بیای فرودگاه استقبالمون_امر دیگه ای باشه_فکرمیکنم اگه بود پیام میدم..خندیدم و گفتم:پس تا فردا بای_آی آی نبینم با زبونی جز فارسی خودمون حرف بزنیا_چرااونوقت_چون هستی که من میشناسم از این ادمایی نیست که دورزو کشورشو ترک کنه همه چیزشو یادش بره_من قربون این عقاید شما چشم....تاکید وار گفتم:پس تا فردا خدانگهدار..خندیدو و متقابلا خداحافظی کرد...نمیدونم چرا ولی برخلاف زنای دیگه اصلا برام مهم نبود که به ظاهر شوهرم الان تویه سالن با یه زن تنهاست.در دل به خودم خندیدم امروز باید حتما حرفامو با مهرداد میزدم.از داخل کمدم یه بلوز نیم استین که قسمت سینه اش سنگ کاریهای نازی داشت به همراه یه شلوار جین پوشیدمو و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق خارج شدم.شیده داخا اشپزخونه بود و مشغول چای ریختن...رو به مهرداد با صدایی که شیده بشنوه گفتم:مهرداد جان درست نیست شیده خانوم که اینجا مهمـــــون هستن چای بریزن...شیده به جای مهرداد پاسخ داد:من خودم خواستم راستش اینطوری احساس راحتی بیشتری میکنم.زنگ در خبر از اومدن ایدا میداد ولی وقتی در روباز کردم ایدا و صنم رو با هم پشت در دیدم.رو به صنم گفتم:بیا برو به این دوستت حالی کن من خوشم نمیاد غریبه ها برن تو اشپزخونه_اوه چه توپت پره_صنم تو رو خدا زود باش داره تمام کابینتارو برای پیدا کردن فنجون و هزارجور زهرمار دیگه دست مالی میکنه اگه ببینی قوری خیسو گذاشت رو اپن_تو مریضی وسواس داری هستی.فکر میکردم اینجا میایم بهتر بشی ولی میبینم وسواست تشدید شده_مرض من چی میگم تو چی میگی اگه همین الان از تو اشپزخونه نکشونیش بیرون خودم دست به کار میشم_خیله خب بابا بذار بیایم تو...صنم و ایدا لبخند زنان وارد شدن و بعد از اینکه صنم شیده رو به ایدا معرفی کرد با ترفندای خاص خودش از اشپزخونه بیرون کشیدش.بلافاصله رفتم تو اشپزخونه.ایدا هم همراهم اومد...قوری چایی رو از روی گاز برداشتم و خالی کردم داخل دستشور ایدا با تعجب گفت:چرا اینطوری کردی؟_ندیدی....بدون اینکه مایع بزنه قوری رو شست بعدم با دستمالی که برای تمیز کردن خونه ازش استفاده میکنیم خشکش کرد..ایدا به من که وسواسم عود کرده بود نگاه میکرد و میخندید._بیچاره شوهرت از دست تو چی بکشه فکر کنم قبل از ورود به خونه باید بره حمام عمومی خودشو بشوره بعد بیاد وگرنه دیوونه اش میکنی_تمیزی با وسواس کلی فرق داره_ولی قبول کن که تو وسواس داری یعنی دست خودت نیست مارال بهت منتقل کرده..لبخندی زدم و بعد از تمیز کردن اشپزخونه به همراه ایدا رفتیم تو سالن و نشستیم.شیده خانوم که علاوه بر ناز و عشوه مشخص بود خیلیم پررویه تا نزدیک ساعتای هفت بعدازظهر موند بعدشم دیگه چون جایی کار داشت رفت وگرنه مطمئنا شام و خواب شب رو در خدمتشون بودیم...بعد از رفتنش با خستگی وارد اتاقم شدم چقدر خسته و کلافه بودم لعنتی مثلا فردا داداش طاها و مارال داشتن میومدن خونه خیلی کثیف بود خداروشکر حداقل فردا کلاس نداشتیم.ماهانم که امشب طبق معمول تشریف نداره.به این ترتیب یه نیروی کمکی پرزد.لباسامو با لباس راحتی عوض کردم و از تاق زدم بیرون.اون سه نفر هنوز داخل پذیرایی نشسته بودن ایدا با دیدن من که لباس کار پوشیده بودم گفت:یا ابوالفضل شروع شد._پاشن همه با هم باید شروع کنیم مهرداد میره خرید ما هم میچسبیم به تمیز کردن خونه..صنم:هستی خونه که تمیزه تازه ماه پیش تمیزش کردیم_من نمیدونم فقط اگه دوست دارین مارال فردا به محض ورودش شروع کنه همه جا رو بشوره کمکم نکنین...ایدا از جاش بلند شد و گفت:حق با هستیه مارال این خونه رو ببینه از در نیومده تو شروع میکنه پاشین یه دستی بهش بکشیم...و به این ترتیب هر چهار نفرمون مشغول شدیم..
نگاهی به ساعت انداختم عقربه اخرین حرکتشو کرد و روی یک قرار گرفت.نزدیک به شش ساعت بود که مشغول بودیم تمیز کردن سرامیکای اشپزخونه که تموم شد با خستگی خودمو روی مبل انداختم.صنم و ایدا و مهرداد نزدیک ده دقیقه ای میشد که کم اورده بودن و به استراحت مشغول بودن.ایدا با دیدنم گفت:چه جونی داری هستی...سرم رو به پشتی مبل تیکه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم در همون حال گفتم:زندگی ادمو سخت میکنه...دلم خیلی گرفته بود پر بود در حال فوران بود مثل یه اتشفشان که سرشو به زور بسته بودن.از نگاههای منتظر مهرداد دلم گرفته بود و از بیشتر از اون ازجوابی که میخواستم بهش بگم.باید تمومش میکردم همین الان نباید بیشتر از این ازارش میدادم.از جام بلند شدم و روبه مهرداد گفتم:میشه حرف بزنیم؟..سرشو به علامت مثبت تکون داد و از جاش بلند شد و پشت سرم راهی اتاق شد.روی تخت نشستم و سرم رو با دودستم گرفتم.وارد شد و درو پشت سرش بست.
مهرداد_خب من منتظرم.....کمی سکوت کردم و ناخواسته اولین قطره ی اشکم روی گونه ام فرود اومد.کمی فکر کردم مهرداد و داداش طاها و ایدا تنها کسایی بودن که بدون هیچ رودروایسی در برابرشون اشک میریختم واقعا چرا؟..به خودم که اومدم در اغوش مهرداد بودم.سرم رو به شونه اش تکیه دادم و میون گریه گفتم:منو میبخشی؟_مگه تو کار بدی کردی خانومی_خواهش میکنم باهام مهربون نباش تلخ باش بیرحم باش ولی مهربون نباش.سرم رو از روی شونه اش برداشت و مقابل صورتش گرفت تو چشام زل زد و گفت:چت شده هستی این حرفا چیه؟_من..من_هیس هیچی نمیخواد بگی همه چیزو خودم میدونم دل مهربونت نمیتونه منو به چشمی جز برادری بپذیره و من اصلا ناراحت نیستم فقط یه قول بهم بده؟_چه قولی؟_هر وقت منو به هردلیلی به یاداوردی فقط و فقط به چشم یه برادر باشه نه هیچ چیز دیگه.قول بده اون روزو و حرفایی که بهت زدم فراموش کنی.قول بده فراموش کنی که به مدت دوسال نامزد من بودی باشه هستی؟...در میون بغض سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم از اغوشش بیرون اومدم لحظه ی اخر به سمتم برگشت و گفت:اینکه میگم ادامه ی راهو باید از هم جدابشیم فقط به خاطر خودته وگرنه اگه تو بخوای تا اخرش باهات میمونم_ترو خدا برو به اندازه ی کافی مدیونت هستم بیشتر از این ادامه نده.من ادم بیرحم و سنگدلیم ولی نه اونقدر که بتونم اب شدنتو ببینم ما تا قبل از اینکه داداش طاها برگرده ایران از هم جدا میشیم اینکارو به خاطر وجدان خودم میکنم که شاید بتونم یکم ارومش کنم تو هم نگران نباش بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ادما رو شناختم هیچ اتفاقی برای من نمیوفته حالا هم با اطمینان بهت میگم که جوانمردی رو درحقم به اتمام رسوندی....با کمی مکث گفتم:داداشی...سری تکون داد و اتاق رو ترک کرد.زیر لب گفتم:نمیدونم در اینده به خاطر کار امروزم پشیمون میشم یا نه ولی امیدورام هیچوقت تاوان دل شکسته اتو پس ندم.امیدوارم هیچ زمان تاوان دل شکسته ی مردی که اولین کسی بود که منو خانومی خطاب کرد اولین کسی بود که در اغوشش اشک ریختم و اولین کسی بود که از ترسام براش گفتم یادش برای همیشه در ذهنم پایدار خواهد موند رو پس ندم...
******
منتظر به افراد حاضر در فرودگاه چشم دوخته بودم.نیم ساعتی میشد که هرپنج نفرمون توی فرودگاه به انتظار ایستاده بودیم...دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که یه صدای اشنا باعث شد به سرعت به پشت سر برگردم.با دیدن مهرسا لبخند گشادی روی ل*ب*م نشست و محکم در اغوش گرفتمش_سلام عزیز دل خاله خوبی؟قربونت بشم چقدر خوشگل شدی نفس من...از اغوشم بیرون اوردمش و با لبخند گفتم:خوبی شیطون بلای خاله...با بغض بچه گانه ای گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود خاله جون.خوبی؟_قربونت بشم منم دلم برات تنگ شده بود فدات بشم..._مایم هستیم ها.چنان با سرعت به پشت سربرگشتم که مهره های کمرم به صدا دراومد..با دوقدم خودم رو به اغوشش رسوندم و سرم رو روی شونه هاش تکیه دادم.داداش ب*و*سه ای روی سرم زد و گفت:مدتهاست که منتظر این ارامشم مرسی که بهم برش گردوندی.
_داداش خیلی دلم برای یه اغوش که بدونم همیشه پشتمه تنگ شده بود چقدر خوبه که شما
رودارم.خیلی خوبه خیلی.
با صدای گریه های ارومی که خیلی بهم نزدیک بود از اغوش داداش بیرون اومدم.ولی اینبار قبل از اینکه من کاری بکنم مارال به سمتم اومد و دراغوشم گرفت و درمیون گریه هاش گفت_الهی قربونت بشم خواهری خوبی؟چرا اینقدر لاغر شدی.
romangram.com | @romangram_com