#گریان_تر_از_گریان_پارت_24
*********
نور چشامو اذیت میکرد به سختی چشامو باز کردم و اطرافمو نگاهی انداختم.ساعت شش صبح بود و من فقط تونسته بودم چهارساعت بخوابم.با خستگی از جام بلند شدم و بعد از ابی به صورتم زدم.بعد از بیدار کردن صنم به اتاقم اومدم تا حاضر بشم..ده دقیقه بعد کاملا اماده بودم.نگاهی داخل اینه به خودم انداختم.نمیدونم به خاطر فشار درسا بود که اینقدر لاغر شده بودم یا چیز دیگه ای.همزمان با خروج من از اتاق صنمم از توالت بیرون اومد._هنوز حاضر نشدی تنبل_کاری نداره که سه سوت الان میام_خیله خب تا تو حاضر بشی منم میزصبحونه رو میچینم...صنم همونطور که راه اتاقش رو پیش گرفته بود گفت:افرین تازه با وظایفت کنار اومدی...عادتش بود براش فرقی نداشت که صبح باشه یا شب باید کرمشو میریخت و ادمو حرصی میکرد...میزو چیدم صنمم بعد از حدود پنج دقیقه اومد.صبحونه رو خوردیم و از خونه زدیم بیرون...وقت زیاد داشتیم برای همین رو به صنم گفتم:بیا پیاده بریم یکم هوای ازاد تنفس کنیم_حوصله داری این همه راه_امروز استاد دیر میاد زودبریم که چی بشه پیاده بریم دیگه قبول؟_چیکار کنم که دل رحمم اکی بریم...
تقریبا نصف راه رو رفته بودیم که باشنیدن یک صدای زنانه که صنم رو خطاب قرار میداد به پشت سر
برگشتیم...صنم و اون دختر با دیدن هم با خوشحالی در اغوش هم رفتن و من از فرصت استفاده کردم و اون دختر رو زیر ذره بین قرار دادم...قد تقریبا 165،اندام متوسط نه چاق و نه لاغر،موها کاملا مشکی،رنگ پوست یه کوچولو سبزه ولی نه زیاد،بینی کشیده ولبایی برامده که داد میزد پروتز کرده.یکم که توی چهره اش دقیق تر شدم متوجه شدم رنگ چشاشم قهوه ای تیره است...لباساشم که یه تونیک بادمجونی رنگ که تابالای زانوش بود و یه ساق کرم خیلی نازک که اگه نمیپوشید بهتر بود.در کل میشد گفت تقریبا دختر خوشگلیه ولی نه زیاد...با صدای صنم به که منو خطاب قرار داده بود حواسم رو به سمت اونا جمع کردم_ایشون دوست صمیمی من هستی اتشین.این خانومم جزو یکی از دوستان و البته همسایه های قدیمیه..دستش رو که برای ابراز خوشبختی جلو اورده بود فشردم و گفتم گفتم:از اشنایی با شما خوشحال شدم خانومِ..راستی اسمتون چی بود..با عشوه گری گفت_شیده هستم شیده صحت در ضمن منم از اشنایی با شما خوشحال شدم...لبخندی بهش زدم و به صنم گفتم:صنم جان کلاس الان شروع میشه...صنم سرش رو تکون داد و رو به شیده گفت:شماره ات همون قبلیه است_اره چطور؟_ادرس خونه ی که فعلا توش ساکن هستیم رو برات اس میکنم بعدازظهر حتما بیا مهردادم مطمئنا از دیدارت خوشحال میشه...شیده با خوشحالی فراوان که نمیدونستم دلیلش چیه گفت:مگه مهردادم کاناداست؟_اره با هم اومدیم الان دیرم شده نمیتونم جزئیاتو برات توضیح بدم بعدازظهر همه چیزو برات تعریف میکنم_باشه پس تا بعداز ظهر...به سمت من برگشت و گفت:شما هم اگه تونستید بعدازظهر بیاین از دیدارتون خوشحال میشم_از لطفتون ممنونم ولی خب من خودم ساکن همون خونه هستم...نمیدونم من اینطوری فکرکردم یا واقعا اخماش درهم رفت و بعد از کمی تعارف تیکه پاره کردن از هم جدا شدیم...از اونجا تا دانشگاه رو با ماشین طی کردیم وگرنه مطمئنا دیرمیرسیدیم.توی ماشین از صنم پرسیدم:این دوستت مهردادو میشناخت؟_اره براچی؟_هیچی همینطوری اخه وقتی فهمید مهرداد اینجاست خیلی ذوق زده شد_راستشو بگو نکنه حسودی کردی_هه اونوقت باید به چی حسودی میکردم؟_اینکه یه زن اینقدر از شنیدن اسم مهرداد خوشحال شد هرچی نباشه تو زن مهرداد محسوب میشی_واقعا بعضی اوقات به عقلت شک میکنم صنم رابطه ی منو مهرداد فقط در حد خواهر و برداریه...عمدا روی قسمت اخر جملم تاکید کردم.صنم دیگه حرفی نزد که من دوباره پرسیدم:دوستیت با شیده مال چند سال پیشه_دقیقا از قتی اومدیم کاندا دیگه ندیدمش ولی خودش هرازگاهی به مهرداد زنگ میزد و منم باهاش حرف میزدم...ناخواسته پرسیدم:چرا به مهردا زنگ میزد مگه با تو کار نداشت؟_چرا ولی.._ولی چی...همون موقع رسیدیم و بحثمون متوقف شد بعدشم وقتی از صنم پرسیدم دائم حرفو میپیچوند و من دلیل اینکارو نمیدونستم..
کلاس اون روزمون برخلاف تصور من که ساده به اتمام میرسه خیلی خسته کننده بود.صنم توی اخرین کلاس شرکت نکرد در واقع اخرین کلاسمون جبرانی بود و من چون جلسه ی قبلش غیبت داشتم مجبور بودم بمونم و خودمو به سایر بچه ها برسونم..علاوه بر این موضوع صنم با شیده تماس گرفت و اونو برای ناهار به خونه دعوتش کرد.
بالاخره اخرین کلام به اتمام رسید و من با خستگی خودمو به خونه رسوندم.در رو باز کردم و وارد شدم.به محض ورود چشمم به شیده افتاد که با یه سارافن دوبنده که از زیرش فقط یه لباس خیلی نازک پوشیده بود به همراه یه ساق کوتاه به تن داشت و روبه روی مهرداد نشسته بود و باعشوه گریهاش توجه مهردادو جلب کرده بود..مدل خونه طوری بود که یه دیوار جلوی در ورودی رو گرفته بود و مانع میشد که افراد داخل خونه متوجه حضور کسی که وارد میشه بشن.به همین دلیل هیچکس تا اون موقع متوجه حضور من نشده بود...نفس عمیقی کشیدم و از پشت دیوار کنار اومدم.لبخندی روی ل*ب*م نشوندم و سلام دادم..شیده با دیدن من از جاش بلند شد و کاملا مشخص بود که بی میل دستمو فشرد.به سمت مهرداد برگشت و باهمون عشوه گری که فکر کنم توی خونش بود گفت:مهرداد این خانوم جزو اقوامتونه..
چه پررو بود براچی مهرداد صداش میکرد بدون هیچ پیشوند و پسوندی.ناخوادگاه اخمی روی پیشونیم نشوندم.به جای مهرداد جواب دادم:من خودم زبون دارم عزیزم میتونی ازخودم بپرسی..دوباره سوالشو تکرار کرد.دهنمو پر کردم تابگم من از اشنایانشون نیستم من همسرشم ولی نمیدونم چرا هرکاری کردم نتونستم بگم به همین خاطر گفتم:من خواهر پسرعموشونم_اوه چه رابطه ی دوری فکر میکردم رابطه اتون نزدیکتر باشه_چرا این فکرو کردین؟_خب به این خاطر که دارین توی یه خونه زندگی میکنین.بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:اشتباه فکرکردید...بعد از چند ثانیه گفتم:من میرم لباس عوض کنم راستی صنم کجاست...
romangram.com | @romangram_com