#گریان_تر_از_گریان_پارت_23
نزدیک به یک ساعت بود که توی اشپزخونه مشغول بودیم کمرم داشت خورد میشد از شدت درد...
گوجه فرنگیا رو داخل ظرفی گذاشتم و مشغول خرد کردنشون شدم...همونطور که مشغول خرد کردن گوجه ها بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو بالا اوردم و مهردادو دیدم که با یه لبخند داره نگام میکنه دروغ چرا دلم برای لبخندای پر از محبت و البته این یکی که مشخص بود از روی بدجنسیه تنگ شده بود.در قالب هستی تخس فرورفتم و گفتم:به به جناب مهرداد خان چه عجب افتخار دادین بیدار شین.میذاشتین فردا بیدار میشدین دیگه چه کاری بود خُب...صنم ریز ریز میخندید مهردادم دست کمی از اون نداشت لابه لای خنده هاش گفت:اگه میدونستم نبود من اشپزتون میکنه به خدا زودتر از اینا میرفتم تا شاید یکم به خودتون بیاین_فک کن ما یه درصد الان برای تو داریم غذا درست میکنیم خودشیفته...والا_مبادا جواب ندی ها_عمرا تو خونم نیست همچین چیزی توی خون من بیشتر از کلسترول و پروتئین این چیزا کم نیاوردن وجود داره در جریانی که؟_بله صابونش به تنم خورده_از این حرفا بگذریم خوش گذشت؟_اره جات خالی عالی بود فقط یه چیز کم بود که تقریبا همون یه چیز همه چیز بود...
خودمو زدم به نفهمیدن و گفتم:نکنه مسواکتو یادت رفته...با این حرف من صنم که تا اون موقع سعی میکرد صدای خندیدنش بلند نشه با صدای بلند زد زیر خنده و رو به مهرداد گفت:برو داداش تا شما یه حمامی بکنی خانومتونم برات یه لازانیای خوشمزه درست میکنه که انگشتاتم باهاش بخوری فقط خدا بعدشو خیر بگذرونه..
مهرداد:اِ فکر کردی خانوم من از هر انگشتش یه هنر میباره.بحثشون با صدای من متوقف شد_مهرداد شما برو حمام یه دوش بگیر خستگی سفر از تنت در بره تا اون موقع ایدا و ماهانم میرسن بعد که همه دور هم جمع شدیم بگو چیکارا کردی راستی یه چیز دیگه امیدوارم یعنی واقعا امیدوارم سوغاتی یادت نشده باشه که اگه خدایی نکرده چنین اتفاقی افتاده باشه شبو باید بیرون از خونه بگذرونی.
سر تکون داد و به سمت اتاقش رفت.به سمت صنم برگشتم و گفتم:چته تو اینقدر خانومت خانومت راه انداختی؟_وا هستی من که چیزی نگفتم اینطوری داغ کردی؟بی جنبه گفتم یه حالی بهت بدم دیدم بی احساس تر از این حرفایی_پس لطفا حالا که فهمیدی دیگه هیچوقت از این شوخی ها با من نکن_به روی چشم زن داداش.کفگیر رو از داخل بشقاب برداشتم و همونطور که به سمتش میرفتم گفتم:مرگ زن داداش درد زن داداش تو تا منو دق ندی دست بردار نیستی نه؟صنم به خدا اگه فقط یه بار دیگه از این حرفا بزنی با همین دوتادست خودم خفه ات میکنم فهمیدی؟...دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد و گفت:باشه بابا غلط کردم چرا جوش میاری...دوباره به گوجه ریز کردن پرداختم در همون حال گفتم:رو اعصاب ادم رژه میره بعد میگه چرا جوش میاری...پشتم بهش بود ولی فهمیدم داره زیر لب میخنده دلقکی بود که مثلش وجود نداشت..
همه ی کارا تموم شده بود تا خواستم برم داخل اتاقم یکم استراحت کنم زنگ در زده شد و دقایقی بعد ایدا و ماهان وارد خونه شدن.با خنده رو به ماهان گفتم:شما دوتا خونه زندگی ندارین هرشب اینجا پلاسین(توی این مدت با ماهان صمیمی شده بودم و تقریبا اون حس بدی هم که نسبت بهش داشتم از بین رفته بود)_مگه میشه خواهر خانوممون غذا درست کنه و ما نیایم برای همراهیش_شما اگه همراه خوبی هستین تو کارای دیگه خواهر خانومتونو همراهی کنین_اون کارای دیگه رو نمیشه ولی این یکی رو حاضرم هرچقدرش رو دستت موند ببرم بریزم برای کبوترا..با حرص کوسن مبلو به سمتش پرت کردمو گفتم:برو غذاهای عمه اتو بریز برای کبوترا پررو مهرداد تو چرا یه چیزی به این نمیگی...مهرداد تا خواست حرفی بزنه ایدا پیش دستی کرد و گفت:آی آی شوهرمو غریب گیراوردین حواستون باشه ها خودم مثل شیر پشتش وایستادم_اره ولی شیر اب.
((4ساعت بعد))
شام رو همه در کنار هم خوردیم و واقعا هم خوشمزه شده بود و هم به هممون حسابی چسبید.اون شبم جزو شبای به یادماندنی زندگیم شد.اخر شب بود و ایدا و ماهان قصد رفتن کرده بودن که مانع شدم و همه رو به نشستن دعوت کردم..وقتی همه نشستن و منتظر چشم به من دوختن لبخندی زدم و گفتم:اقا مهرداد لطفا پاشو برو سوغاتی ماها رو بیار...ناگهان همه با هم هینی گفتن و جمله ی منو تایید کردن.مهرداد لبخندی زد و گفت:خیله خب بابا بشینید تا برم بیارم.._تو اتاقت راه دررو نداره ها گفتم بدونی..صنم نگاه بدجنسی به من کرد و گفت:الهی بمیرم برات داداش این خانومت به جایی که به نفع تو کار کنه دائما همه ی کاراش به ضررت تموم میشه...ماهان:واقعا مهردادجان تو از زن اصلا شانس نیاوردی زن باید مثل ایدای من باشه به فکر شوهر...مهرداد لبخندی زد و رفت تا چمدونشو بیاره ولی من با یه نگاه به خون نشسته به صنم نگاه میکردم قبل از اینکه مهرداد بیاد جوری که ماهان نشنوه گفتم:فردا یه بلایی به سرت دربیارم که کلاغای اسمون به حالت زار زار گریه کنن...همون لحظه مهرداد چمدون به دست برگشت و روی مبل کنار صنم نشست.من روی مبل یه نفره نشسته بودم...مهرداد برای صنم یه تاپ ورساج مشکی جذب اورده بود به همراه یه شلوار دمپای ترک کرم رنگ خیلی خوشگل.برای ماهان و ایدا دو تا گردنبند اورده بود که روش اسمشون حک شده بود.گردنی که اسم ماهان روش بود رو به ایدا داد و گردنی که اسم ایداروش بود رو به ماهان داد.به نظر من که خیلی خوشگل و ناز بودن.و اما سوغاتی خودم که اخرین سوغاتی بود و تا اون لحظه کلی حرص خورده بودم یه گردنی یشمی خیلی خیلی ناز وقتی گردنی رو بهم داد اهسته گفت:این گردنی جفت رنگ چشاته به همین خاطر منبع ارامشه من محسوب میشه.لبخندی بهش زدم و سرم رو به زیر انداختم.علاوه بر اون گردنی یه عروسک خوشل ناز کوشولو که روش به انگلیسی نوشته شده بود((with love؛ با عشق)) و روی پاش نوشته شده بود((me to you))...و چه کسی جز من میدونست که توی همین دوجمله کلی حرف پنهونه..همه ازش تشکر کردیم و کمی بعد ایدا و ماهان رفتن و من و صنم و مهردادم هرکدوم رفتیم داخل اتاق خودمون.ساعت دو نیمه شب بود هدیه های مهردادو روی میز گذاشتم و به تخت خواب رفتم...از شدت خستگی هنوز سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد...
romangram.com | @romangram_com