#گریان_تر_از_گریان_پارت_22
*****
درست زمانیکه احتیاج داری زمان دیر و کند بگذره عقربه ها،روزها و هفته ها با هم مسابقه میذارن_هستی...هستی کجایی تو؟_هان چی کجام؟_نه مثل اینکه تو واقعا امروز حالت خوش نیست چته نیم ساعته دارم برات حرف میزنم اصلا گوش میدادی؟_ببخش ایدا امروز سرحال نیستم_بله سرکلاس کاملا مشخص بود تو فضائی تو چته چند روزه؟_اه پیچ سوالی راه انداختی توهَم _اولا که پاچمو ول کن لازمش دارم دوما اینکه میخوام بدونم چرا تو خودتی پیچ سوالیه؟_خب از سرصبح گیر دادی که من یه چیزیم هست کلافم کردی_خیله خب تو تظاهر کن چیزیت نیست ولی خودتی_دیوونه همش از سر دلتنگیه نمیدونم چرا از وقتی فهمیدم داداش طاها و مارال دارن میان اینجا اینقدر انتظار برام سخت شده_خب اینکه معلومه خانووووم چون یه مدت طولانی ازشون دور بودی گفتی دقیقا کی میرسن؟_انشاا...تا دوروز دیگه میرسن_مهرداد چی اون کی برمیگرده؟...ایدا دقیقا دست گذاشت رو حساسترین موضوع فعلی زندگیم.
مهرداد درست از فردای اون روزی که با هم حرف زدیم به بهانه ی دیدار دوستش رفت ترکیه.چون واحدای ترم قبلشو بیشتر برداشته بود تعطیلات میان ترمش حدود پانزده روز بود.روزی که داشت میرفت نیم ساعت قبل از رفتنش اومد داخل اتاقم و با لحن محکم و قاطعی ازم خواست که توی تصمیمم به هیچ عنوان دلسوزی رو راه ندم چون اینطوری نه تنها در حقش لطف نمیکنم بلکه بهش ظلمم میکنم چقدر دلم براش تنگ شده بود ولی این دلتنگی دقیقا مشابه دلتنگیم نسبت به داداش طاها بود.با صدای ایدا که خیلی عصبی بود به سمتش برگشتم_باز چی شده؟_ببینم هستی نکنه تو عاشق شدی هر چند لحظه یه بار میری تو هپروت اومدیم بیرون یکم با هم باشیم ولی تو گند زدی تو حال هردومون.جون ایدا بگو چته دیگه_خیلی دوست داری بدونی؟_اره...به نیمکتی که کمی جلوتر از ما قرار داشت اشاره کردمو گفتم:بیا بریم اونجا بشینیم تا بهت بگم....ایدا روی نیمکت نشست و گفت:بفرما حالا شروع کن_بهت میگم ولی باید بهم قول بدی که هیچکس حتی داداش طاها و مارال از این ماجرا باخبر نمیشن باشه؟_جونم بالا اومد بگو دیگه...چشم از ایدا گرفتم و به روبه روم دوختم._اونروزی که من با مهرداد به خاطر اینکه چرا به خونه خبر ندادم و رفتم خرید بحثم شد رو یادته؟_اره...
همه چیزو برای ایدا البته با سانسور بعضی قسمتا تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد نگاهی بهش کردم سخت در فکر فرورفته بود بعد از چند دقیقه گفت:دوسش داری؟_نمیدونم به خدا نمیدونم_هستی اصلا امکان نداره ندونی.تو یا به مهرداد علاق داری یا واقعا مثل یه برادر بهش نگاه میکنی کدوم یکی؟_مهرداد با داداش طاها هیچ فرقی برام نداره حتی یه درصد اگه امکان میدادم که بهش به چشمی جز برادری نگاه میکنم مطمئن باش بهش میگفتم_پس دلیلی دیگه ای وجود نداره که بخوای اینقدر خودتو اذیت کنی هستی تو نباید جواب این همه مردانگی مهرداد و اینطوری بهش بدی اگه واقعا بهش احساسی نداری حقیقتو بهش بگو و سعی نکن گولش بزنی_احساس میکنم اینطوری غرورشو خورد میکنم_نه به هیچ وجه اگر باهاش وارد یه زندگی بشی و کمی بعد بفهمه علاقه ای بهش نداری غرورش خورد میشه.....خواستم حرفی بزنم که صورتم خیس شد.به اسمون نگاه کردم بعد از مدتها داشت بارون میومد.از روی نیمکت بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم در کمتر از دودقیقه خیس اب شده بودیم.ایدا غرغرزنان گفت:هستی بیا بریم دیگه خیس اب شدم_واااای ایدا دلت میاد این بارونو ول کنی بری تو خونه_بله دلم میاد ناسلامتی تازه سرماخوردگیم خوب شده_خیله خب تو برو.منم یه چند دقیقه ی دیگه زیر بارون قدم میزنم بعد ماشین میگیرم میرم خونه صنمم تا دوساعت دیگه کلاسش تموم میشه_اکی پس تا فردا با من کاری نداری؟_نه فقط فردا حتما جزوه اتو برای من بیاری یادت نشه_باشه پس فعلا_خداحافظ.
بعد از رفتن ایدا منم کیفمو از روی نیمکت برداشتم و راهی شدم...اب بارون ارام ارام از روی برگ درختا پایین میچکید چه صحنه ی زیبایی بود...کاش میشد قطرات بارون همونطور که صورتمو میشستن دردای دلمم میشستن و از بین میبردن...وقتی به خودم اومدم مقابل خونه بودم.اینقدر غرق در فکر بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.در رو باز کردم و وارد شدم.از کفشای صنم فهمیدم اونم زودتر اومده خونه...دوست نداشتم امروز به هیچ چیزی فکر کنم برای همین با سرحالی و با صدای تقریبا بلندی گفتم:صاحب خونه سلااااااااام من اومدم...خواستم لب از کنم حرف دیگه ای بزنم که چشمم به مهرداد افتاد که مظلومانه روی کاناپه در خواب عمیقی فرورفته بود.چقدر تغییر کرده بود.زیر چشماش گود افتاده بود و فکر میکنم لاغرم شده بود.نزدیکش شدم قسمتی از موهاش روی پیشونیش افتاده بودن و چهره اشو معصومانه تر کرده بودند.مهرداد واقعا یه مرد ایده ال و کامل بود ولی برای من زیادی بود.اره واقعا چنین مرد بخشنده و مهربونی برای چنین دختر مغرور و دلسنگی زیادی بود.دستمو جلوبردم و موهاشو از توی صورتش کنار زدم.در اتاق صنم باز شد سریع خودمو عقب کشیدم با لبخند نگاهی بهش کردم و اهسته گفتم:سلام خواب بودی؟_سلام نه داشتم لباس عوض میکردم_مهرداد کی اومده؟_نمیدونم من که اومدم خواب بود بیدارش کن_نه گ*ن*ا*ه داره بذار بخوابه_اکی میگم هستی فردا که امتحان خاصی نداریم بیا برای رفع بیکاری امشب با هم یه غذای خوشمزه درست کنیم پایه ای؟_اره فقط باید زنگ بزنیم موادغذایی سفارش بدیم_نمیخواد خودم سرراه همه چیز خریدم_پس فکر همه جاشو کردی؟_بله پس چی؟_حالا چی میخوای درست کنیم؟_بعد از چند وقت مهرداد برگشته میخوام غذای مورد علاقه اشو درست کنم_چی هست؟_نمیدونی؟؟؟؟..
نه نمیدونستم غذای مورد علاقه ی نامزدمو نمیدونستم..خیلی جالبه!!!
سرم رو به نشانه ی نفی تکون دادم صنم دستم و گرفت و تقریبا هلم داد تو اتاق در همون حین گفت:لباساتو عوض کن بانو بیا اشپزخونه تا بهت بگم...لبخندی زدم که فکر کنم بیشتر شبیه به پوزخند بود.صنم در اتاق رو بست و رفت منم بعد از عوض کردن لباسام کتاب اشپزیو از روی میزم برداشتم و به اشپزخونه رفتم...صنم مشغول شستن برنجا بود_حالا بگو چی میخوای درست کنی_من قرمه سبزی درست میکنم تو لازانیا درست کن..با تعجب گفتم:قرمه سبزی..موادشو خریدی_اره البته با هزار جور بدبختی زود باش مشغول شو که هوا تاریک شد راستی بیشتر درست کنی که گفتم ایداشونم بیان..باشه ای گفتم و مشغول شدم...تقریبا طعم قرمه سبزی رو فراموش کرده بودم با وجود اینکه اینجا هم رستورانهایی وجود داره که غذای ایرانی صرو کنه ولی من اصلا وقت نکردم سری بهشون بزنم در واقع چون زیاد اهل غذاخوردن نبودم این چیزا برام مهم نبودن.صنمم چه حوصله ای داشت از اخرم نفهمیدم غذای مورد علاقه ی مهرداد چیه قرمه سبزی یا لازانیا...
romangram.com | @romangram_com