#گریان_تر_از_گریان_پارت_19
با صدای ساعت که برای شش کوکش کرده بودم چشامو باز کردم...واااااای خدا چقدر خوابم میاد.یعنی حسرت یه روز خوابیدن در ارامش به دلم مونده بود روزای عادی به خاطر دانشگاه باید زود از خواب بیدار میشدم روزای تعطیلم به خاطر غرغرای صنم.تنها اتفاق مهمی که توی این مدت افتاده اینه که منو ایدا و صنم هر سه مون شروع کردیم به یادگیری اشپزی بعضی وقتا خودم به عقل خودم شک میکنم با این همه کاری که روی سرم ریخته اشپزیم میکنم...به ساعت نگاه کردم هنوز یکم وقت داشتم باید ازش استفاده میکردم چشامو بستم و طبق عادت همیشگیم فکر کردم.درست یک سال و پنج ماه بود که به کانادا اومده بودیم هیچ اتفاق خاصی برای هیچکس نیوفتاده بود.دوست داشتم زندگیم هیجانی باشه نه اینقدر تکراری و به دور از هرگونه هیجان...این روزا تنها چیزی که بیشتر از هرچیز دیگه ای ذهنمو مشغول کرده نگاههای مهرداده طرز حرف زدنش و تغییر رفتارش.
اوایل نمیخواستم باور کنم ولی بعد دیدم واقعا مهرداد تغییر کرده باوجود اینکه هیچ حرکت نابجایی تا بحال ازش سرنزده ولی حالت چشاش نگرانم میکنه.وقتی نگام میکنه توی چشاش یه غم بزرگ لونه میکنه که انگار داره عزیزترین شخص زندگیشو از دست میده.تازه دارم به معنی خیلی چیزا پی میبرم...الان دیگه با اطمینان و قاطعیت میتونم بگم که حسم به مهرداد فقط و فقط یه وابستگیه.
وابستگی که واقعا نمیدونم که میتونم با مرور زمان از بین ببرمش یانه؟..بابلند شدن مجدد صدای ساعت از روی تخت بلند شدم.از اونجایی که خوابم سنگین بود ساعتم رو برای دو تا تایم تنظیم میکردم شش و شش و ربع...که اگه ساعت شش بیدار نشدم یه ربع بعدش بیدار بشم.بعد از شستن صورتم سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون.کلاس امروزم دوساعت زود تر از صنم و ایدا شروع میشد برای همین صنمو بیدار نکردم..یه ماشین گرفتم و جلوی داشنگاه پیاده شدم.مثل هرروز نقاب غرور رو به چهره ام زدم و رفتم داخل کلاسم.النا از دور برام دست تکون داد دختر باحالی بود.قد 160لاغر اندام موهای بلوند چشای قهوه ای روشن بینی کمی بزرگ.تنها کسی بود که تونسته بودم باهاش رابطه ی خوبی برقرار کنم.رفتمو کنارش روی صندلی نشستم.با سرحالی گفت:سلام هستی خانوووم..فارسی رو تقریبا کامل بهش یاد دادم و خدایی اونم استعدادش تو یادگیری فوق العاده بود البته قبل از اینکه من خودم بهش یاد بدم خودش یکم با فارسی اشنایی داشت برای همین معمولا میتونست کامل فارسی حرف بزنه ولی هنوزم نیاز به کارکردن داشت..مثل خودش سرحال گفتم:سلام خانووووم چه خبر؟_مهمترین خبر در حال حاضر اینه که من هیچی نخوندم استادم الان میاد امتحان میگیره_اون که مشکلی نداره تا منو داری غم نداری حله یه جوری جوابارو بهت برسونم که به قول ما ایرونیا حض کنی_یعنی چی؟_چی یعنی چی؟_همین اصطلاح حض کنی_هان اون..یعنی خوشت بیاد خر کیف بشی_خب خرکیف یعنی چی؟_میگم النا امروزو بیخیال شو فردا بهت توضیح میدم_اکی فقط فردا باید معنی بیخیال رو هم برام توضیح بدی..لبخندی زدم.باورود استاد به کلاس همه سکوت کردن...استاد بعد از کمی توضیح برگه ها رو بین بچه ها پخش کرد و همه مشغول پاسخ دادن شدن...اخ جووون چقدر اسون بود نیم ساعتی همشو جواب دادم سربلند کردم تا ببینم النا چیکار کرده که دیدم منتظر چشم دوخته به من..لعنتی کلا یادم شده بود که باید بهش تقلب برسونم.در بهترین فرصت جواب سوالاتی که مونده بود رو بهش دادم و از کلاس اومدم بیرون...دقایقی بعد النا هم با صورتی شاد از کلاس اومد بیرون از حالت چهره اش کاملا مشخص بود که امتحانشو خوب داده.نزدیکم که شد با خوشحالی شدیدی گفت:تنکیو هستی جون من تو ای لاوی یو وری ماچ..خندم گرفت میون خنده هام گفتم:دیوونه چرا نصف فارسی نصف انگلیسی حرف میزنی_وای هستی الان خیلی خوشحالم استاد کلاس بعدی نیومده کلاس اخرمونم که جبرانیه بیا بریم امروزو تو شهر بچرخیم به قول تو کیف کنیم_اممم نه من نمیام تو با داداشت برو من حوصله ندارم_نه امروز میخوام با تو برم گردش هستی جوون تو لو خدا بیا دیگه اذیتم نکن_وااای النا این رفتارت به ایدا رفته گیر بدی دست بردار نیستی_قربونت بشم من که میدونم میای_راه دیگه ای هم دارم؟_نه_پس چی میگی؟..با ذوق دستاشو بهم زد ودرحالیکه منو دنبال خودش میکشید گفت:پس بیا بریم تا وقتمون از دست نرفته...طبق عادت تمام خانوما که فرقی نمیکنه ایرانی باشن یا خارجی اولین مکانی که بهش سرزدیم مرکز خرید بود.دوشادوش النا داشتیم از مقابل مغازه ها رد میشدیم که یادم اومد به خونه خبر ندادم.گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم و شماره ی خونه و گرفتم.دوسه باری پشت سر هم گرفتم ولی وقتی جواب نداد ناامید شدم.ایدا که مطمئنا الان توی کلاس بود و گوشیشم خاموش کرده بود تا خواستم شماره ی صنمو بگیرم شارژگوشیم تموم شد و خاموش شد.لعنتی.النا با شنیدن صدام به طرفم برگشت و گفت:چیزی شده هستی_نه تو گوشی همراته؟_اره لازم داری_شارژگوشیم تموم شده بده یه زنگ بزنم به خونه خبر بدم...النا گوشیشو به طرفم گرفت ولی تازه یادم اومد که شماره ی جدید صنمو ندارم از بس خطاشو عوض میکنه گوشیو به سمتش گرفتمو گفتم یکی دو ساعت دیگه که کلاس ایدا تموم بشه بهش زنگ میزنم_اکی..وااای هستی اون لباسه رو ببین..به همون سمتی که النا با دست نشون میداد برگشتم..یه پیراهن صدفی که تا قسمت کمر تنگ بود و از کمر به پایین کمی گشاد میشد.قسمت سینه اش سنگکاری های خیلی نازی داشت.قدشم تاروی زانوم میرسید.در کل در عین سادگی خیلی شیک و ناز بود_اره خیلی خوشگله بیا بریم ببینیم سایزت دارن_دیوونه من که برای خودم نمیگم برای تو گفتم مطمئنم تو تن تو محشر میشه بیا بریم بپوش.دقایقی بعد داخل اتاق پرو بودم.داخل اینه به خودم نگاه کردم قدش تا روی زانوم بود واقعا محشر بود.درو برای النا باز کردم با دیدنم لبخند گشادی زد و گفت:خوش به حالت چه اندام باهالی داری_مرض تو دوباره هیز بازیت گل کرد دروببند ببینم_وا چه ربطی داشت صبر کن یه لباس دیگه هم هست خیلی قشنگه بذار برات بیارم..تا خواستم مخالفت کنم رفت و درو بست.بعد از چند دقیقه برگشت و لباسو به دستم داد بعدم رفت تا بقیه لباسا رو بینه...لباسی که برام اورده بود یه لباس یشمی رنگ بود که پشتش تا بالای کمر باز بود ولی به خاطر کارای دستی که روش انجام داده بودن زیاد باز بودنش مشخص نمیشد.این لباس برخلاف اون یکی مدلش بلند بود... به جرات میتونم بگم اولین لباسی بود که اینقدر ازش خوشم اومد و مهمترین دلیلشم این بود که رنگش با رنگ چشام ست شده بود و زیبایی خاصی رو به وجود میاورد.بعد از اینکه النا هم لباسو دید و البته کلی تعریف کرد سریع از پرو اومدم بیرون تا دوباره مجبورم نکنه لباس دیگه ای رو پرو کنم...بعد از پرداخت هزینه ی لباسا از فروشگاه اومدیم بیرون...علاوه بر اون لباسا یه جفت کفش مشکی پاشنه ده سانتی که روش پر ازنگین بود و میدرخشید به همراه دوتا سرویس نقره خریدم.النا هم خریدای مورد نیازشو کرد و با دستای پر از مرکز خرید بیرون اومدیم...وقتی نگاهمون به ساعت افتاد هردو حسابی تعجب کردیم..یک و نیم بود و ما نزدیک به چهار ساعت مشغول خرید بودیم...یاد حرف داداش طاها افتادم که همیشه میگفت توی دنیا هیچ زنی وجود نداره که از خرید کردن خسته بشه و واقعا راست میگفت..چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر راحت تونسته بودم با دوریشون کنار بیام..النا:هستی چی شد یه دفعه ای رفتی تو فکر._دلم ناگهانی هوای خانوادمو کرد.همون لحظه رسیدیم به رستوران مورد نظرمون که صندلیاش توی فضای ازاد قرار داشت و جایی که ما نشستیم درست رو به روی دریا بود.بعد از سفارش غذا النا با کنجکاوی گفت:هستی تو هیچوقت راجب خانوادت حرفی نزدی چرا؟_چون اونقدری که باید باهات احساس راحتی نمیکردم_حالا چی هنوزم نمیکنی؟_یه کوچولو بهتر شدم_پس میشه لطفا راجب خانوادت یکم توضیح بدی؟..به دریا چشم دوختم وگفتم:من با خواهرم و شوهرش زندگی میکنم.اسم خواهرم ماراله و شوهرشم که من داداش خطابش میکنم طاها هردوشونو به اندازه ی جونم دوست دارم...همین چیز دیگه ای نیست_خواهرت بچه نداره؟_چرا یه بچه ی کوچولوی خوشگل به اسم مهرسا _پدر و ماردت چی اونا کجان؟.. کمی سکوت و فروافتادن اولین قطره ی اشک...النا با دیدن اشکم هول شد و گفت:چی شد هستی ناراحتت کردم...در میان بغض سرکوب شده ی پنج سالم لبخند تلخی زدم و گفتم:نه تو حرف بدی نزدی من یه دفعه ای دلم گرفت...اهی کشیدمو ادامه دادم:پنج سال پیش توی یه حادثه ی تصادف پدرومادرو تنها برادرمو از دست دادم از همون زمان با خواهرم زندگی میکنم در واقع تمام امیدم شد خواهرم و شوهرش و تنها دلخوشیم مهرسا...من اگه الان اینجا روبه روی تونشستم و دارم توی کشوری که فرسخ ها دورتر از وطنمه زندگی میکنم فقط به خاطر ایداست ایدایی که تمام زندگیمه و بهونه ی نفس کشیدنم..میدونی ما ایرانیا یه رسمی داریم وقتی با یه نفر خیلی صمیمی میشیم بهش میگیم خواهر وایدا برای من دقیقا در همین مرتبه است.ایدا هیچوقت تنهام نذاشت چه در مواقع تنهایی و بیکسیم چه در مواقع خوشحالیم همیشه باهام بود...میدونی چیه النا اینروزا احساس میکنم خودمو نمیشناسم من ادمی بودم که اگه یه روز مارال و داداش طاها رو نمیدیدم واقعا حس مرگ بهم دست میداد ولی الان نزدیک به دو ساله که ازشون دورم و هنوز دارم زندگی میکنم.اینروزا به این نتیجه رسیدم که ادما هروقت مصمم بشن برای انجام کاری خیلی زود رنگ عوض میکنن جالب اینجاست که سرعت رنگ عوض کردنشون بالاتر از سرعت نوره.من یه روزی به پدرم میگفتم بدون اون مطمئنا خواهم مرد ولی الان پنج ساله که دارم توی هوایی نفس میکشم که اون توش وجود نداره.من به خواهرم میگفتم دور از اون مطمئنا اینبار فروخواهم ریخت ولی میبینی من یک و سال و نیمه که دارم بدون اون و دور از اون زندگی میکنم و همچنان استوار و پابرجام.واقعا راسته که میگن تنها چیزی که توی دنیا غیر قابل کشفه وجود انسانهاست..ولی از اینکه الان اینجام اصلا پشیمون نیستم چون واقعا دوری از ایدا خیلی برام سخته درسته که الانم سنگین بودن درسا باعث شده کمتر از قبل همو ببینیم ولی همینکه میدونم فاصله اش با من چند کیلومتر اون طرف تره باعث میشه شب با خیال راحت سر روی بالشت بذارم.النا دنیا خیلی کثیفه و البته بیرحم دست روی چیزایی میذاره که خیلی برای ادم عزیزن.من خاطرات زیادی رو پشت سرگذاشتم و به اینجا اومدم.اومدنم به اینجا فقط و فقط برای پیشرفت بود میخوام اینقدر پیشرفت کنم که پدر و مادرم بهم افتخارکنن..چشم از دریا گرفتم و به النا نگاه کردم اشک تو چشاش جمع شده بود نمیدونم چرا ناگهانی عصبانی شدم و با لحنی که سعی در کنترلش داشتم بهش گفتم:اینا رو بهت نگفتم که برام دلسوزی کنی من از ترحم متنفرم برای همین ترجیح میدم به جای حرف زدن سکوت کنم و به جای ارتباط برقرار کردن در قالب غرور و تنهایی خودم فروبرم..لبخندی زد و گفت:اشتباه نکن من برای تو ناراحت نیستم دارم بهت غبطه میخورم خیلی سخته ادم اینقدر سختی بکشه و بازم لبخند بزنه خیلی سخته ادم اینقدر مهربون باشه ولی از صبح تا شب خودشو سخت و مغرور نشون بده شناختن تو خیلی سخته هستی خیلی..ادامه ی بحث اذیتم میکرد برای همین لبخندی زدم و گفتم:ناهارتو بخور سرد شد تقصیر توئه منو به حرف گرفتی_راست میگی ها اینقدر غرق حرفای تو شدم که از غذام فراموش کردم...غذا رو با شوخی های النا خوردیم و واقعا هم بهمون چسبید.بعد از غذا کمی دیگه توی شهر چرخیدیم و ساعت نزدیکای سه بود که به خونه برگشتم.در اپارتمانو با کلیدی که مهرداد بهم داده بود باز کردم...با دیدن کفشای ایدا فهمیدم اونم اونجاست و تازه اونموقع یادم اومد که فراموش کردم بهشون خبر بدم که دیرتر میرم خونه.دستام پر از پلاستیکای خریدام بود.قفل درو باز کردم وداخل شدم.با پا درو پشت سرم بستم و خواستم به اتاقم برم که با دیدن مهرداد و صنمو ایدا که هرسه روی مبل نشسته بودن و با دیدن من هراسان از جاشون بلند شدن یه قدم به عقب برداشتم...تو چشاشون نگرانی موج میزد با دیدن اونا منم ترسیدم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه قبل از انیکه من لب باز کنم مهرداد با صدایی که مشخص بود خیلی عصبیه و سعی میکرد کنترلش کنه تا به فریاد تبدیل نشه گفت:کجا بودی تا الان؟...از لحنش هیچ خوشم نیومد اخم کمرنگی کردم و گفتم:علیک سلام فک کنم وقتی یه نفر از در وارد بشه اول باید سلام کنه نه اینکه بازخواست بشه_خیلی جالبه از صبح ساعت هفت رفتی بیرون الان ساعت سه بعدازظهره توقع داری از در که میای تو باهات خیلی گرم و صمیمی سلامم بکنیم واقعا جالبه..
امروز واقعا روز مناسبی برای جروبحث نبود از ظهری که یاد گذشته ام افتاده بودم ناخوداگاه خشم تمام وجودمو فراگرفته بود با وجود اینکه نمیخواستم این خشمو الان تخلیه کنم ولی دست خودم نبود.پلاستیکا رو همونجا جلوی در گذاشتم و رفتم جلوش ایستادم و مثل خودش گفتم:دلیلی نمیبینم بخوام برای رفت و امدام به کسی توضیح بدم احساس میکنم به اندازه ی کافی بزرگ شدم که بتونم مراقب خودم باشم_اِ پس من اینجا چیکارم اگه فکر میکنی میتونی مراقب خودت باشی باید راهمونو از هم جدا کنیم..
دلم لرزید نمیدونم چرا ولی لرزید به خاطر ترس از تنهایی یا شایدم به این خاطر که دوست نداشتم مهردادو به خاطر تموم خوبیهایی که در حقم کرده بود ناراحت کنم.ولی خودمو میشناختم اگه یه ثانیه دیگه اونجا می ایستادم مطمئنا اختیار از کف میدادم و حرفایی رو به زبون میاوردم که بعدا از زدنشون پشیمون میشدم.بی توجه بهشون به اتاقم پناه اوردم و پشت به در روی تخت نشستم.لعنتی نباید اینطوری میشد نباید.نمیدونم چقدر در همون حالت نشسته بودم که در باز شد و بعد از اون صدای ایدا سکوت اتاق رو شکست._چی شدی هستی چرا اینقدر کلافه ای؟_میشه تنهام بذاری...اومد کنارم نشست و گفت:نه من هیچوقت خواهریمو تنها نمیذارم_مهرداد کجاست؟_تو که اومدی توی اتاقت اونم از خونه زد بیرون ازش ناراحت نشوخیلی نگرانت بود چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟_شارژ تموم کرد_حالا چرا زانوی غم ب*غ*ل گرفتی؟_احساس میکنم مهرداد داره خیلی اذیت میشه ایدا_چرا چنین احساسی داری؟_یادته قبلا بهم میگفتی مهرداد یه حسی بهم داره الان میتونم بفهمم که اون حس خیلی قوی تر شده ولی اصلا به روی خودش نمیاره در هرصورت اونم یه مرده و منم الان بهش محرمم دوست ندارم اذیت بشه._نمیدونم چی باید بگم_کاش زندگیم اینقدر پیچیده نبود شاید فکر کنی دارم دروغ میگم ولی چند ماهی هست که دارم سعی میکنم به مهرداد به چشمی به جز برادری نگاه کنم ولی نمیشه نمیدونم چرا نمیتونم حتی برای یه ثانیه در جایگاه همسرم قبولش کنم_تو داری کار درستی انجام میدی هیچوقت به خاطر یه نفر دیگه خودتو نادیده نگیر هستی الانم بلند شو لباساتو درار راستی این پلاستیکا چیه...به پلاستیکای خرید که ایدا اورده بودشون داخل اتاق نگاه کردم لبخند تلخی زدم و گفتم:خیر سرم رفته بودم خرید از دماغم دراومد_از بس خری پاشو ببینم چیزی نشده که..ایدا لباسا رو از داخل پلاستیکا بیرون اورد.با دیدن لباس یشمیه سوتی کشید و گفت:واااای این چه نازه از کجا خریدیش چقدر خوشگله وااای هستی جونم تو رو خدا بیا بپوشش..صنم با شنیدن صدای ایدا وارد اتاق شد و دقایقی بعد اصرارای اونم به ایدا اضافه شد.اینا چی راحتن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده من برای اولین بار تو روی مهرداد ایستاده بودم..نتونستم در برابر اصرارای اونا مقاومت کنم و لباسو با کلی غرزدن پوشیدم.تازه اونموقع بود که تعریفاشون شروع شد..نیم ساعتی که گذشت صنم رفت توی اتاقش تا بخوابه منو ایدا هم نشستیم روی تخت.ایدا با خنده گفت:هستی باید یه قولی بهم بدی_چه قولی؟_اینکه این لباس یشمیه رو برای عروسیه خودم بپوشی_تا اونموقع کلی وقت داریم هنوز_نه من فقط همین لباسو دوست دارم قول بده که فقط برای عروسی من میپوشیش_بچه شدی؟_تو اینطوری فکر کن_خیله خب قول میدم راحت شدی؟_اره..عطرش رو از داخل کیفش در اورد و به همه جای لباس زد_از عطر خودم به این لباس میزنم تا هروقت دیدیش یاد من بیوفتی خواهری_نه مثل اینکه تو واقعا بچه شدی...از جاش بلند شد و گفت:حالا که خیالم از بابت این لباس راحت شد برم دیگه_کجا؟_خونه مطمئنا ماهان تا الان اومده_اکی سلام برسون بهش_به روی چشم فعلا بای_خداحافظ.
نگاهی به ساعت انداختم هفت و نیمه مهرداد هنوز نیومده صنمم رفته کلاس.بعد از رفتن ایدا کمی خوابیدم و الان حدود دوساعتی میشه که بی هدف روی کاناپه نشستم..از جام بلند شدم حولمو از داخل کمدم برداشتم و رفتم داخل حمام.بهتر از بیکاری بود.زیر دوش اب ایستادم.چه انرژی عظیمی داره اب در اروم کردن ادما.چند دقیقه ای در همون حالت ایستادم تا ارامش بگیرم.به یک سال گذشته فکر کردم.به نگاههای مهرداد،حساسیتای گاه و بیگاهش،محبتای همیشگیش و به امروز که چه بی ادبانه اون مدلی توی روش ایستادم.باید یه فکر اساسی برای خودم و مهرداد میکردم نباید بذارم اینقدر اذیت بشه..در همون حال که فکرم مشغول بود خودمو شستم و از حمام بیرون اومدم.تقریبا دو سال چشممو به روی خودشو احساسش بستم ولی دیگه نمیتونم ازارش بدم درسته ناخواسته است ولی بالاخره اون از این همه نزدیکی اذیت میشه.توی همین افکار بودم که به چیزی برخورد کردم سرمو بالااوردم و درکمال تعجب مهردادو دیدم که روبه روم ایستاده..نگاه خیرشو که روی خودم دیدم تازه یاد موقعیتم افتادم.من با یه حوله که چند سانت پایین زانوم و دوسه سانت تا بالای قفسه ی سینه امو پوشونده بود روبه روی مهرداد ایستاده بودم.اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.نمیدونم چقدر توی همون حالت موندم یک دقیقه یک ساعت یک عمر فقط وقتی به خودم اومدم که مهرداد از کنارم رد شد و با صدای گرفته ای گفت:لباس که پوشیدی لطفا بیا تو اتاقم کارت دارم.
وقتی مطمئن شدم رفت داخل اتاقش نفس عمیقی کشیدم.الهی بمیری هستی الان با خودش چه فکرا که نمیکنه.رقتم داخل اتاقم با نهایت سرعت لباس پوشیدم البته کاملا پوشیده امروز به اندازه ی کافی نباید های زندگیم تبدیل به باید شد...یه شال انداختم رو سرم البته این یکی به این خاطر بود که موهام خیسه.
پشت در اتاقش ایستادم نفس عمیقی کشیدم چند ضربه به در اتاق زدم_بیا تو...در رو باز گذاشتم و رفتم داخل..به مبل اشاره کرد و گفت بشین.
romangram.com | @romangram_com