#گریان_تر_از_گریان_پارت_20
خودش روی تختش نشسته بود.بدون هیچ حرفی مطابق خواسته اش عمل کردم...ثانیه ها دیر میگذشتن فک کنم پنج دقیقه ای گذشت که یه نفس که بیشتر به اه شبیه بود کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه شروع کرد_اول اینکه من یه عذر خواهی بابت رفتار ظهرم بهت بدهکارم.خواستم حرفی بزنم که دستشو به علامت سکوت بالا اورد و مجبور شدم ساکت بمونم..ادامه داد:دوهفته ی دیگه میشه دوسال که من و تو نامزدیم میدونم طبق قول و قرارمون باید مثل خواهر و برادر رفتار میکردیم و تا الانم جز این نبوده ولی هستی من امروز میخوام یه اعترافی بکنم.کلافه دستی به موهاش کشید و با صدای گرفته ای ادامه داد:اهل مقدمه و صفحه چینی نیستم برای همین یه راست میرم سراصل مطلب.درست از چهار سال پیش من به تو...به توعلاقه مند شدم.نمیدونم میتونی درک کنی یا نه ولی اینکه به یه نفر علاقه داشته باشی و بهش اعتراف نکنی خیلی سخته.میدونم که الان با خودت میگی که من دارم خلاف قول و قرارامون عمل میکنم ولی راستش من دیگه کنترلی روی رفتارام ندارم.الان میخوام بدونی اگه تو هم بتونی منو به عنوان همسرت قبول کنی هرکاری که لازم باشه برای خوشبختیت انجام میدم.ولی اگر جوابت منفی باشه که این حق توئه و اگر این چنین باشه من هیچ ناراحتی از تو نخواهم داشت من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.روی تصمیم فکرکن اگر تونستی با خودت کنار بیای همونطور که بهت گفتم دنیا رو به پات میریزم ولی اگر جوابت منفی بود راهمون از هم جدا میشه چون من میترسم برخلاف خواسته ی قلبیم صدمه ای به احساسات تو وارد بشه..اگر جوابت منفی بود طبق شرطی که دوسال پیش برای طاها گذاشتی و گفتی حاضری فقط دوسال نامزد کسی بمونی و بعد از اینکه با قوانین این کشور اشنا شدی میخوای مستقل به زندگیت ادامه بدی عمل میکنیم..فقط اگه میتونی تا دوهفته ی دیگه جوابتو به من بده چون طاها و مارال قراره تا دوهفته ی دیگه بیان اینجا هم برای یه سفر کاری و هم برای دیدن تو و ایدا و من میخوام تکلیفم تا اون موقع مشخص بشه..از جاش بلند شد اومد جلوم روی زمین نشست و التماس وار گفت:بهم قول بده هستی قول بده که تصمیمت هرچی بود دیدت نسبت به من هیچ تغییری نمیکنه.اگر جوابت منفی باشه از این به بعد تو علاوه بر طاها یه داداش دیگه هم داری و من علاوه بر صنم یه خواهر دیگه.قول بده که حرفای امروزم رو به پای خ*ی*ا*ن*ت نمیذاری به احساسی که نسبت به تو دارم قسم من هیچوقت به چشم بدی به تو نگاه نکردم.مبادا فکر کنی توی این دوسال از بودنت سوء استفاده کردم..خواستم لب باز کنم و فریاد بزنم بگم نه من هیچوقت در مورد تو چنین فکری نمیکنم ولی نتونستم.اولین قطره ی اشک که روی صورتم فرود اومد دستمو جلوی دهانم گذاشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم..با قدمهایی بلند خودمو به اتاقم رسوندمو درم قفل کردم.بلافاصله بعد از اینکه من اومدم داخل اتاقم صدای بسته شدن در خونه هم شنیده شد و مهرداد رفت...
هق هقم بلند شد به خاطر چی نمیدونم شاید اشکام حالا که راهی برای خروج پیدا کرده بودن داشتن به عقده ی تمام این چند سال امروز فرو می اومدن..لبخند تلخی زدم.کی باورش میشه دقایقی پیش کسی که من به چشم برادر بهش نگاه میکردم ازم خاستگاری کرد.مهرداد واقعا مَردترین مَردی بود که بین این همه نامرد دیده بودم ولی ایا این درست بود که من بدون هیج علاقه ای بهش جواب مثبت بدم.ایا درسته که من بدون هیچ علاقه ای به کسی جواب مثبت بدم که دوسال تمام میتونست هربلایی که دوست داشت سرم بیاره ولی به خاطر مرد بودنش جلوی خودشو گرفت.این نامردی نیست؟کاش حتی یه درصد امید داشتم که بعد از ازدواج بهش علاقه مند میشم ولی امکان نداره مثل اینه که بخوام به چشمی به جز برادری به داداش طاها نگاه کنم.یاد اشکی که توی چشاش جمع شده بود که میوفتم جیگرم اتیش میگیره امروز یه مرد جلوی من زانو زد و ازم خواست به خاطر ابراز علاقه اش ازش ناراحت نشم بهم گفت اگه جوابم منفی باشه باید راهمونو از هم جدا کنیم چون ممکنه برخلاف خواسته ی خودش کاری انجام بده و من صدمه ببینم مَنی که محرمش بودم و دوسال تمام از هرنظر چه شرعی و چه قانونی دستش برای انجام هرکاری باز بود.امروز فهمیدم دنیا اونقدری که من فکر میکردم کثیف نشده هنوزم توش ادمایی پیدا میشه که به خاطر خوشبختی دیگران از خودشون بگذرن..چقدر تصمیم گیری سخت بود کاش یه نفرو داشتم که باهاش حرف بزنم.مهرداد بین حرفاش گفت داداش طاها و مارال تا دوهفته ی دیگه میان کانادا اگه موقع دیگه ای این خبرو بهم میداد از خوشحالی بال درمیاوردم ولی الان....
سردرد بدی داشتم خداروشکر فردا روز تعطیلی دانشگاه بود.از داخل کمدم بسته ی قرص مسکن رو برداشتم و سه تا رو با هم خوردم.سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و به دیوار روبه روم خیره شدم اینقدر در همون حالت موندم که قرصا عمل کردن و به خواب رفتم.
نیمه های شب بود که از شدت گردن درد بیدار شدم.لعنتی گردنم به دلیل خوابیدن روی مبل حسابی کوفته شده بود بلند شدم و روی تخت خوابیدم..حدود نیم ساعت دائم سعی میکردم چشامو روی هم فشار بدم تا به خواب برم ولی بی فایده بود بد خواب شده بودم.از جام بلند شدم و از داخل کمدم زیر لباسا دفترمو برداشتم.برگشتم روی تخت و نور گوشیو روی دفتر انداختم.صفحه اولشو باز کردم.با خوندن اولین جمله اش و با یاداوری گذشته لبخند تلخی برلبم نقش بست.
سلام:
مدتی قبل بابا بهم گفت هرادمی چه بزرگ چه کوچیک گاهی اوقات در زندگی دلش خیلی بد میگیره اینقدر بد که دوست داره زندگیش به پایان برسه و از قطار زندگی پیاده شه توی اون لحظات اگه بتونه خودش خودشو اروم کنه خیلی بهتره تا اینکه راز دلشو به کسی بگه چون یه راز تا وقتی پیش خود ادم باشه اسیر اونه ولی وقتی به کسی میگیش اون شخص میشه اسیر رازش...اینکه چقدر از اون دوران میگذره نمیدونم چون انگار خیلی اون خوشیها ازم دورن ولی امروز من درست مثل گفته ی بابا دلم خیلی گرفته دیدم بهتره خودم خودمو اروم کنم برای همین این دفترو برداشتم تا با تکه های بی جان و روح دفتر که میدونم به مرور زمان خواهند پوسید درد دل کنم ودلگرفتگیهامو داخلشون دفن کنم.
امروز به این نتیجه رسیدم که خوشبختی مثل یه کبوتر میمونه تا یه مدت نچندان بلند روی پشت بوم دلت لونه میکنه و بعد که پرکشید و رفت تازه معنای تنهایی رو درک میکنی...دوساله پدرومادرمو از دست دادم و امروز سالگردشونه بیرون از این اتاق نگاههای پرازترحمی وجود داره که وقتی بهم میوفته دوست دارم همون لحظه بمیرم برای همین ترجیح دادم داخل اتاقم بشینم و خودم با خودم خلوت کنم.دلم خیلی گرفته از دنیا و ادماش از تصنعی بودن قولا و حرفاشون به همین علت میخوام از سنگ باشم...
romangram.com | @romangram_com