#گریان_تر_از_گریان_پارت_17

بعد از کلی توضیح و پرسیدن سوالایی راجب ایران و مناطق دیدنیش و اینکه متوجه شد من شدید به اثار باستانی کشورها علاقه دارم کارتشو از جیبش در اورد با خنده گفت:شماره ی تماسم روی این کارت نوشته شده هرموقع توضیحی راجب اثارباستانی این کشور یا کمکی چیزی خواستین با من تماس بگیرین.من که اصلا تو این فازا نبودم به چهره اش نگاه کردم یه پسر قد بلند چهارشانه پوست سفید موهای گندمی بینی کشیده خواستم کارتشو ازش بگیرم که صدای مهردادو از پشت سرشنیدم.به پسره میگفت:عذر میخوام اقا ولی ما نیازی به لیدر نداریم.با عصبانیت دست منو گرفت تقریبا کشید و باخودش همراه کرد.اهسته طوری که کسی متوجه نشه گفت:من خودم همه جای کانادا رو مثل کف دستم میشناسم نیازی به لیدر نداریم تو هم اگه نیاز به راهنما داشتی به خودم بگو.

با وجودی که از رفتارش جا خوردم اما ترجیح دادم روزمو خراب نکنمو زیاد باهاش جروبحث نکنم اما به نظرم راست میگفت مهرداد سفرای کاری زیادی به کانادا و سایر کشورها داشته پس جای تعجبی نداره که جاهای دیدنی کانادا رو بشناسه.

*****

پنجره رو باز کردم و سرم رو ازش بیرون گرفتم مثل همیشه به ارومی و زیر لب مشغول صحبت کردن با خدا شدم:سلام خداجونم خوبی؟نمیخوام زیادی وقتتو بگیرم فقط اومدم تا ازت تشکر کنم به خاطر این روزا و این ثانیه ها که دارن به خوبی میگذرن.خداجونم من میدونم که تو همیشه پیشمی خودت بهم قول دادی به همین خاطر اومدم فقط بهت بگم تنها امیدم توی این دنیا اینه که همیشه مراقب من و راهی که توش قدم میذارم هستی دوست دارم یگانه خدای هستی...در پنجره رو بستم و روی تخت دراز کشیدم...لحظاتی بعد در خواب عمیقی فرورفتم دور از هرگونه کاب*و*س و ترس....و به این طریق اولین ساعتای زندگی مستقلانه ی من گذشت اون شب بعد از مدتها از ته دل خندیدم خنده هام واقعی بود نه دروغ اون شب تصمیم گرفتم از سکانسای متعدد هستی استعفا بدم و برای مدتی سخت بودن و تلخ بودنم رومتوقف کنم.اری اون شب هستی در قالب گذشته اش فرورفت شاد و سرزنده.

********

شش ماه از روزی که ایران رو ترک کردیم میگذره دانشگاهها باز شدن و درسا دوباره شروع شد.الان دیگه خیلی کم میتونستیم دور هم جمع بشیم درسا بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردیم رومون فشار اورده بود.خوبیش این بود که هممون یه هدف داشتیم دکتری...توی این مدت اینقدر سرمون شلوغ بوده که حتی برای غذا خوردنم کنار هم جمع نمیشیم هرکسی وقتی گرسنه شد زنگ میزنه رستوران سر کوچه و غذای مورد علاقه اشو سفارش میده.از زندگی فعلیم راضیم از سختی کشیدنای زیادم راضیم چون داره ازم یه انسان مستقل میسازه یه((خود))واقعی که هیچ بیخودی نمیتونه نابودش کنه..دارم خودِ وجودمو محکم و با صلابت میسازم دارم از این سختیها استفاده میکنم برای رسیدن به ارامش برای رسیدن به موفقیت.در طی این چند ماه هیچ رفتار ناشایستی از سوی مهرداد صورت نگرفته و من واقعا ازش ممنونم که درست مثل یه برادر ازم مراقبت میکنه...بیقراریهای منم که همش از سر دلتنگیه رفته رفته داره کمتر میشه.بعضی شبا از شدت خستگی روی کتابام خوابم میبره.ایدا و صنم هم همینطورن اوایل هرشب همه با هم میرفتیم بیرون ولی الان نمیشه یعنی وقت نداریم تنها زمانیکه میتونیم کمی دور هم جمع بشیم تعطیلیهای میان ترمه که به سرعت باد میگذره.روزای تکراری رو پشت سرمیذارم و هیچ اتفاق تازه ای برام نیوفتاده..با صدای صنم به خودم اومدم:هستی پاشو بیا با کمک هم یه چیزی برای ناهار درست کنیم از غذای بیرون خسته شدم ساعت 3ماهنوز ناهار نخوردیم از بس تو بی فکری.اصلا تو چرا روی کاناپه دراز کشیدی پاشو برو تو اتاقت_همینم مونده به فکر غذاخوردن شما هم باشم...من که سیرم مهردادم که گفته تا شب نمیاد تو هم یه چیزی بخور دیگه_اخه تو چی میخوری که هروقت بهت میگن پاشو بیا غذا بخور میگی سیرم یه نگاه به خودت بکن ادم حالش بد میشه بهت نگاه کنه از بس لاغری_بتوچه اندام خودمه دوست دارم لاغر باشم الانم حرف نزن میخوام دودقیقه بخوابم دارم میمیرم از خستگی_خب پاشو برو تو اتاقت من میخوام تلویزیون ببینم_اون تو خفه است خوشم نمیاد میخوام اینجا بخوابم بعدشم من به تو چیکار دارم تو تلویزیونتو ببین..صنم روی مبل یه نفره نشست و گفت:هرچی فکر میکنم میبینم منم سیرم همون بخوابیم بهتره.چشامو روی هم بستم و بدون فکرکردن به هیچ چیزی به خواب فرورفتم..با صدای زنگ اپارتمان و بعد از اون سر و صداهای ایدا و مهرداد یکی از چشامو باز کردم.ایدا رو چند روزی میشد نتونستم درست و حسابی ببینم.مهرداد و ایدا با دیدن من که با یک چشم نگاهشون میکنم هردوزدن زیر خنده.نیم خیز شدم و گفتم:رو اب بخندین سوژه برا خنده کم دارین بگین بهتون معرفی کنم.ایدا:هستی باورت نمیشه وقتی با یه چشم نگامون میکردی جفت اون دزد دریائیه که یه چشم داشت شده بودی._برو عمه اتو مسخره کن_یه بار که گفتم ندارم_ایدا من تازه از خواب بیدار شدم اعصاب درستی ندارم ها به نفعته ساکت باشی_اکی فقط تو تا الان خواب بودی جزوه ی فرداتو کامل کردی؟_حالا کو تا فردا کلی وقت دارم هنوز_نه مثل اینکه واقعا هنوز تو عالم خوابی ساعت هشت و نیمه.اینقدر سریع از جام بلند شدم که مهره های کمرم به صدا در اومد با ناباوری گفتم:گفتی ساعت چنده؟_هشت و نیم...به سمت صنم برگشتم که داشت با بدجنسی نگام میکرد_تو چرا منو بیدار نکردی؟_تو نگفتی منم دیدم خوابت خیلی سنگینه گفتم گ*ن*ا*ه داری بیدارت نکردم_مگه من تو روباه مکارو نشناسم میخواستی تلافی ظهرو در بیاری؟.صنم در حالیکه پشت مهرداد سنگر میگرفت گفت:یه جورایی...مگه نشنیدی میگن هر سلامی یه علیکی داره_چنان علیکی بهت نشون بدم که تا اخر عمرت سلام کردن یادت بره...مهرداد که تا اون لحظه مشغول تماشای دعوای من با اون دو تا بود درحالیکه سعی میکرد خندشو پنهان کنه که البته اصلا موفق نبود گفت:خوشم میاد یه تنه همشونو حریفی ولی ازنظر من تنبیه این دوتا رو به بعد موکول کن الان بهتره بری جزوتو کامل کنی...اینبار هرسه زدن زیر خنده._الان تو هم رفتی تو گروه اونا دیگه_اینطوری بیشتر به نفعمه تو گروه تواگه میومدم باید تا صبح جزوه مینوشتم_همچینم مطمئن نباش که الان نمینویسی نه تنها تو بلکه همتون باید کمکم کنین تا جزومو کامل کنم..ایدا با بدجنسی:من یکی که عمرا اگه همکاری کنم یه امشب ماهان نیست میخوام تا صبح با صنم بگم و بخندم..(ماهان در رابطه با پایان نامش اخر هر ماه مجبور بود برای تحقیقات به همراه سایر کسایی که باهاشون توی دانشگاه در ارتباط بود به مناطق مختلف بره و ایدا در اون مدت میومد پیش ما)امشبم درست یکی از همون شبا بود...با بدجنسی گفتم:خیله خب مشکلی نداره پس شما شبو پیش هم باشین منم الان حاضر میشم میرم پیش النا تا اون بهم کمک کنه.میدونستم با گفتن این حرف مهرداد هر دوشونو مجبور میکنه کمکم کنن.النا یکی از همکلاسیام بود که رابطه ی خوبی باهاش برقرار کرده بودم و با داداشش زندگی میکرد مهردادم که حسابی روی داداش حساس بود و همین شده بود یه وسیله برای من که راحت به خواسته هام برسم..درست همونطوری شد که پیش بینی کردم مهرداد با شنیدن این جملم گفت:لازم نکرده خودمون کمکت میکنیم زود تمومش کنی. و به این ترتیب هرسه شون مجبور شدن کمکم کنن.ساعت حدود یازده بود که کارای جزوه ام تموم شد و هرچهار نفرمون یه نفس راحت کشیدیم.تازه اون موقع بود که صدای شکمای هممون بلند شد.ایدا:وااای بچه ها من که دیگه از غذای رستوران خسته شدم یکی پاشه یه غذای خونگی درست کنه..صنم:دققا منم ظهر همینو به هستی گفتم..مهرداد:ما رو بگو باکی اومدیم سیزده بدر سه تا زنین نمیتونین یه غذای ساده درست کنین.ایدا و صنم با هم:مگه تقصیر مایه از کجا میدونستیم یه روزی مجبوریم تک و تنها توی یه کشور دیگه زندگی کنیم._اهان اونوقت اگه میدونستین چه فرقی میکرد..ایدا:اون موقع شاید حداقل طرز درست کردن نیمرو و تخم مرغ اب پزو یادمیگرفتیم.با این حرف ایدا همه زدیم زیر خنده..مهرداد در میون خنده هاش گفت:به من ربطی نداره من امشب غذای خونگی میخوام...در همین حین به سمت من برگشت و گفت:به عنوان یه شوهر دستور میدم امشب برام غذای خونگی بپزی..صدای خنده ها بالا رفت ولی یه حس ناشناخته در من بوجود اومد این اولین بار بود که مهرداد خودشو شوهرم خطاب میکرد شاید برای ایدا و صنم این مسئله چیز غیر عادی نبود ولی برای من چرا...فک کنم مهردادم متوجه شد چون میون خنده هاش گفت:اوه خیله خب حالا شوخی کردم چه زود به خانوم بر میخوره....نمیخواستم فکر کنه این مسئله برام مهمه برای همین گفتم:اتفاقا ناراحت نشدم داشتم به این فکر میکردم که براتون کتلت درست کنم...کمی سکوت و اینبار خنده ها و متلک هایی از سوی هرسه..با جدیت گفتم:باور نمیکنین خیله خب فقط ببینین چه کتلتی براتون درست میکنم...ایدا:هستی به خدا من هنوز کلی ارزو دارم نمیخوام به این زودی بمیرم.صنم:راست میگه همون غذای بیرونو میخوریم حداقل جونمون در امانه..مهرداد:من که کلا الان یادم اومد سیر سیرم._خیله خب عیبی نداره ایدا و صنم شماها پاشین برا خودتون غذا سفارش بدین مهرداد خان شما هم حالا که سیری بگیر بخواب منم میرم برا خودم کتلت درست کنم.فقط گفته باشم هرچی التماس کنین محاله حتی یه تیکه هم بهتون بدم با اجازه...از جام بلند شدم و در مقابل چشمان حیرت زده شون به سوپر زنگ زدم و وسایل مورد نظرمو سفارش دادم.ده دقیقه بعد مشغول درست کردن کتلت بودم اون سه تا هم عین مجسمه بهم خیره شده بودن.در حین غذا درست کردن ایدا و صنم دائما متلک مینداختن...تصمیم گرفتم بیشتر درست کنم تا فردا هم بعنوان صبحانه و ناهار بخورم.وقتی درست کردن کتلت تموم شد یه ظرف برداشتم و خیلی قشنگ با گوجه و فلفل دلمه تزئینش کردم..و بعد از چیدن کامل میز نشستم تا شروع کنم به خوردن...اینبار از دفعاتی که توی شمال درست کرده بودم خیلی بهتر شد.اولین لقمه رو که خوردم صنم گفت:هستی سالمی هنوز؟_پ نه پ مردم روحم جلوتون نشسته.چند دقیقه ای که گذشت مهرداد اومد جلو و یک صندلی برا خودش کشید عقب بعد همونطور که چشم از کتلتا نمیگرفت و اب دهنش راه افتاده بود گفت:الان که فکر میکنم میبینم خیلی گشنمه..دست اورد جلو تا یه کتلت برداره که بشقابو عقب کشیدم_متاسفم ولی هیچ راهی نداره گرسنه ای بلند شو زنگ بزن به رستوران برات غذا بیارن اینا رو خودم درست کردم نمیخوام شماها ازش بخورین اخه ممکنه اوف بشین._خودتو لوس نکن دیگه هستی من یه چیزی گفتم حالا_نوچ راه نداره_مگه دست توئه میگم بهت بده به من بشقابو_عذر خواهی کن شاید بهت بدم_عمرا_منم عمرا بهت از غذام بدم_خیله خب باشه منم عمرا ادرس اون مغازه ای که پاستیلاشو دوست داری بهت بدم._نامردی نکن اون چه ربطی داره به این_همین که گفتم..خواست از سر میز بلند شه که گفتم:خیله خب بابا دلم برات سوخت بیا بگیر بخور...کمی بعد ایدا و صنم هم به جمع ملتمسین اضافه شدن چه کیفی میکردم وقتی با اب و تاب از دستپختم تعریف میکردن.

بعد از خوردن غذا و جمع کردن سفره کمی دور هم نشستیم و بعد از اون مهرداد به اتاقش رفت تا بخوابه ما سه تا هم همونجا نشستیم و مشغول گپ زدن شدیم..

صنم:وای کی بشه این چهار سال تموم بشه برگردیم من که دیگه کلافه شدم.

romangram.com | @romangram_com