#گریان_تر_از_گریان_پارت_16
شاکی گفتم:باید به عرضتون برسونم پس هنوز کامل منو نشناختید.صنم خواست چیزی بگه که ایدا با اعتراض گفت:میخواین تا صبح دعوا کنین که منو ماهان بریم.منو صنم هردو با هم گفتیم:جراتشو داری برو.
ماهان دست دور گردن ایدا انداخت و اونو به سمت خودش کشید درهمون حال گفت:اره که داره چرا نداره وقتی با ماهانه جرات انجام هر کاری رو داره.
خلاصه بعد از کلی جروبحث همگی باهم راه افتادیم.
به پیشنهاد همه و البته با وجود مخالفت های شدید من که اعتنایی بهشون نشد به سمت شهربازی رفتیم...حدودا نیم ساعت بعد داخل شهربازی بودیم البته با کلی سوال و پرسش
.ایدا با بدجنسی نگاهی به من کرد و گفت:بیاین اول از همه بریم فانفارسوار بشیم..صنم:اره منم عاشق فانفارم بخصوص که نمای کشورشونم میبینیم.ماهان و مهردادم که نظراتشون مثل همیشه با جمع یکی بود...دلم نمیخواست هیچکدومشون پی به ترسم ببرن.نمیدونستم باید چه بهانه ای جور میکردم تا هیچکس نفهمه از ارتفاع میترسم..نگاه بدجنس ایدا هرچند لحظه یه بار روی من قفل میشد..بدون خواست خودم داشتم به سمت فانفارمیرفتم که مهرداد رو به جمع گفت:من زیاد از فانفارخوشم نمیاد شماها برین من میرم بلیط سایر وسایلا رو با یکم تنقلات میخرم و منتظرتون میمونم...اخ خدا قربونت برم قبل از اینکه دیر بشه گفتم:منم تحت تاثیر حال و هوای هواپیما کمی حالت تهوع دارم نمیتونم بیام پیش مهرداد میمونم..همه بعد از کمی مخالفت قبول کردن و به سمت فانفار رفتن..وقتی قشنگ ازمون دور شدن مهرداد دستشو جلوی دهانش گرفت اروم و شروع به خندیدن کرد.با تعجب گفتم:به چی میخندی؟_به اینکه تو با این سن و سالت از ارتفاع میترسی...از شدت تعجب شاخ دراوردم این از کجا فهمید ادامه داد:سپر بلات شدم ها خودمونیم اگه من نبودم الان مطمئنا از ترس غش کرده بودی_خیلی بدجنسی مهرداد اصلا تو از کجا فهمیدی؟_از لرزش دستات مشخص بود تا اینجا یکی طلبم_مهرداد یه خواهش بکنم ازت قبول میکنی_تا چی باشه؟_قول بده به هیچکس نگی من از ارتفاع میترسم_به جان خودم راه نداره کلی برنامه چیدم برات_اذیت نکن دیگه خواهش کردم ازت_چیکار کنم دیگه دلم برات سوخت باشه به کسی نمیگم حالا هم بیا بریم یکم خوراکی بخریم با چند تا بلیط_چی میگی من دارم میگم از ارتفاع میترسم تو میگی بریم بلیط بخریم به این وسایل نگاه کن همشون از سطح زمین فاصله دارن یه کاری کن برگردیم_خب تو چرا اینو همون اول به من نگفتی؟_من که دوساعت داشتم میگفتم از شهربازی خوشم نمیاد شماها توجه نکردین اصلا من میرم خونه تو یه بهانه براشون بیار_همینم مونده بذارم تو تنها بری خونه_وا چه ربطی داشت مگه من تاحالا تنها نبودم تو خونه_اینجا فرق میکنه تو هنوز هیچ شناختی روی خیابونا نداری بری یه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم_پس یه فکری بکن من جونمم بگیرن سوار هیچکدوم از این وسایل نمیشم..مهرداد در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه به سمت بچه ها که از فانفار پیاده شده بودن رفت.منم به تبعیت اون پشت سرش راه افتادم..خداییش این مهردادم خوش تیپ بود من تابحال هیچ توجهی بهش نکرده بودم قد بلندی داشت و چهارشانه بود..موهاشو همیشه ساده به طرف بالا میداد کمی فکر کردم تا اجزای صورتشو به یاد بیارم..چشاش خاکستری رنگ بود بینیشم به صورتش میخورد.کلا خوشتیپ بود.داداش طاها همیشه میگفت مهرداد همه چیزش به پدرش رفته از ظاهرش بگیر تا اخلاقیاتش ولی صنم هیچ شباهتی به پدرش نداره و کپی مامانشه.واقعانم همینطوره صنم و مهرداد هیچ شباهتی بهم ندارن.رسیدم پیش بقیه ی بچه ها مهرداد داشت بهشون پیشنهاد میداد که شهربازی رو بذارن برای یه موقع دیگه و فعلا بریم مکانهای دیدنی.اینکه کسی با پیشنهادش مخالفت نکرد رو مدیون ایدا بودم چون گفت حالش زیاد خوب نیست و میترسه با سوارشدن وسایل بدترشه.میدونستم داره دروغ میگه از ظاهرش کاملا مشخص بود که هیجانش بیشتر از حد تصوره ولی به خاطر من چنین حرفیو زده بود شناختن ایدا برای من اسون تر از شناختن خودم بود.
اون شب واقعا شب به یادماندنی بود ولی دلیل بی هوا غیرتی شدن مهرداد رو نفهمیدم.
یادمه داشتم تنها به یکی از تابلوهای تاریخی کشورشون نگاه میکردم.یکی از راهنماها که پسرجوونی بود با خنده سمتم اومد و شروع کرد به توضیح راجع به زندگی اشخاص داخل تابلو.منم که واقعا مشتاق شنیدن بودم مشتاقانه به حرفاش گوش میکردم که ما بینشون پرسید:شما ایرانی هستیدیانه؟
romangram.com | @romangram_com