#گریان_تر_از_گریان_پارت_15

*********

نگاهی به اطرافم انداختم چه ادمهای متفاوتی چه ظاهرهای ناشناخته ای.از همون ثانیه فهمیدم که چقدر به ایران علاقه دارم.تازه داشتم میفهمیدم چه تصمیم سختی گرفتم هنوز ده دقیقه نمیشه پا توی خاک کانادا گذاشتیم ولی من از همین الان احساس غربه بودن دارم احساس غریبه بودن با ادمهای اطرافم...با صدای ایدا به خودم اومدم._هستی چرا اینجا ایستادی بیا بریم دیگه_بریم...به همراه ایدا به سمت خروجی فرودگاه حرکت کردیم._ایدا تو نمیترسی؟_نه برای چی باید بترسم؟...تا خواستم جواب بدم ایدا گفت:اِ هستی مهرداد و صنمم اومدن.اوناهاشون..سرم رو به طرفی که ایدا میگفت چرخوندم.با دیدن مهرداد خیالم راحت شد حالا میفهمم داداش طاها وقتی میگفت به یه پشتیبان احتیاج داری یعنی چی.شش روز پیش با مهرداد نامزد کردیم یه نامزدی کاملا مخفی.که تنها کسایی که ازش مطلع بودن(داداش طاها،مارال،خاله،صنم،ایداوماهان)بودن

.با یاداوری اون روز لبخندی روی ل*ب*م نشست چقدر مهرداد همه رو خندوند و چقدر ازش ممنونم که هیچ تفاوتی در رفتارش بوجود نیومده.با صدای صنم که ازم پرسید به چی میخندی از هپروت بیرون اومدم._سلام خوبی؟_مرسی تو خوبی؟وای هستی باید جاهای دیدنی اینجا رو ببینی محشره_هم تو که دیدی بسه_گمشو بی احساس بیا بریم تا صدای داداش مهرداد در نیومده_بریم..._راستی خونه چی شد؟_همه چیز طبق برنامه پیش رفت دو تا خونه گیر اوردیم یکی برای ایدا وماهان یکی هم خودمون سه تا تنها بدی که داره اینه که نتونستیم کنار هم گیر بیاریم خونه ی ایداشون با خونه ای که ما توش ساکنیم یکم فاصله داره_به ایدا گفتی؟_نه مهرداد داره براشون توضیح میده..رسیدیم پیش بقیه ی بچه ها...بعد از سلام کردن با وهرداد هر پنج نفرمون سوار تاکسی شدیم و به سمت خونه ها حرکت کردیم.خونه ی ایدا و ماهانشون کمی کوچکتر از خونه ای بود که ما قرار بود توش زندگی کنیم.خونه ی فعلی ما سه تا اتاق داشت یکی برای من دومی برای صنم و سومیم برای مهرداد ولی خونه ی ایداشون دو تا اتاق داشت یه اتاق خواب و یه اتاق دیگه.که من و صنم دائما برای اینکه ایدا رو اذیت کنیم میگفتیم اتاق بچه تونه اونم حسابی حرص میخورد.بالاخره بعد از چند ساعت الاخره به خونه ی فعلی خودمون اومدیم نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواست این خونه ی کوچیکو و تاریکو خونه ی خودم خطاب کنم.بعد از اینکه اتاق هر کس مشخص شد همه خسته و کوفته وارد اتاقامون شدیم تا کمی استراحت کنیم.بعله اینم از اتاق جدید ما.یه اتاق تقریبا کوچیک بود که وسایل داخلش شامل یه تخت یه نفره یک صندلی یک میز کار و یک کمد و یک اینه ی قدی بود.یک پنجره ی تقریبا بزرگم کنار تختش بود همینش به اندازه ی یک دنیا برام ارزش داشت عادت داشتم شباقبل از خواب چند دقیقه ای سرمو از پنجره بیرون بگیرمو با خدا درد و دل کنم.چمدونمو یه گوشه گذاشتم و همونطوری با لباس نشستم روی تخت...یهو یادم اومد باید به مارال زنگ بزنم گوشیمو برداشتم و شماره اشو گرفتم بوق سوم با صدای مضطربی پاسخ داد_الو هستی تویی؟_سلام خواهری خوبی چه خبر؟_وااای الهی فدات شم که داشتم دق میکردم از نگرانی تو خوبی سالم رسیدی_این عادت بد ایدا به تو هم سرایت کرده ها...سفر خوبی بود هممونم سالمیم حالا بفرمایید سوال بعد_خونه گرفتین؟_اره فقط بدیش اینه که با خونه ی ایداشون یکم فاصله داره کنار هم گیرنیومده_خب خداروشکر چیزه هستی این خونهه...میدونستم میخواد چی بپرسه میون حرفش پریدموگفتم:سه تا اتاق داره اتاق من کنار در ورودیه اتاق صنمم که وسطه اتاق منو مهرداده...سوال دیگه ای هم مونده خواهری؟_نه فقط یه چیزی_چی؟_خیلی دوست دارم..دلم گرفت ولی سعی کردم تغییری توی لحنم ندم با همون صای سرحال گفتم:منم همتونو دوست دارم دعا کن سریع مدرکمو بگیرم برگردم پیشتون_ایشاالله_داداش نیست_نه رفته بیرون_مهرسا چی؟_اونم خوابه میخوای بیدارش کنم؟_نه نمیخواد وقتی داداش اومد بهش بگو من زنگ زدم کاری نداری فعلا_نه گلم برو استراحت کن خداحافظ_خداحافظ.

نمیدونم ساعت چند بود فقط با تکون شدید که احساس کردم چشامو باز کردم صنم با لبخند داشت نگام میکرد با اعتراض گفتم:خدا بکشه این ایدارو که این عادتای مسخره اشو به همه منتقل میکنه میمیری ادمو یکم با لطافت بیدار کنی_ای شیطون مثلا چجور لطافتی؟_وا لطافت لطافته دیگه_نه گلم اشتباه به عرضت رسوندن یه جور لطافت هست که فقط بین زن و شوهرا مرسومه از اون مدل دوست داری.. همزمان که از روی تخت بلند میشدم با صدای بلندی گفتم:خیلی بیشعوری منحرف عوضی_او حالا چرا خون خودتو کثیف میکنی واقعیتو گفتم دیگه_پاشو برو بیرون صنم_گمشو برم بیرون باز بگیری بخوابی میدونی چند ساعته خوابی؟_چند ساعته؟_نزدیک چهارساعت...تعجب کرده بودم ولی به روی خودم نیاوردم با لحن بی تفاوتی گفتم:خب باشه خسته بودم خوابیدم._اخه از توبعیده با لباس بیرون بخوابی_هههه خاک بر سرم راست میگی ببینم ماشین لباسشویی داره این خونهه_ببخشید ها قراره چهارسال توش زندگی کنیم مثل اینکه اصلا نرفتی امکاناتشو ببینی همه چی داره_خوبه...راستی صنم تو اشپزی بلدی...صنم با صدای بلند شروع کرد به خندیدن_چته چرا میخندی؟_منو اشپزی فک کن تا حالا یه نیمرو هم درست نکردم...با صدای تقریبا بلندی گفتم:چی؟پس کی اشپزی کنه_مرض تو هم که انگار بلند گو قورت دادی_اصلا تو این همه سال با مهرداد زندگی میکردی چی میخوردین_ما خوب ما طبقه ی بالامون عمه اینا بودن اونا غذا میاوردن برامون....راست میگفت صنمم چند سال پیش اول مادرشو در اثر فشار خون بالا و بعد پدرشو در اثر سکته از دست داده بود با وجود اینکه وضع مالی خوبی داشتن ولی وقتی مهرداد وضع صنمو دید تصمیم گرفت بره طبقه ی پایین خونه ی عمه اش زندگی کنه تا صنم از تنهایی دراد البته ناگفته نماند که طبقه ی پایین موقع تقسیم ارث به پدر مهرداد داده شده ولی اون چون لازمش نداشته بدون استفاده گذاشتش..با صدای صنم به طرفش برگشتم:چته تو چرا اینقدر منو صدا میزنی_بیشعور یه ساعته دارم برات حرف میزنم تو رفتی تو هپروت_چی میگفتی حالا_میگم مهرداد رفته بیرون یکم خرید کنه بعدم قراره تا یکی دوساعت دیگه ایداشو بیان اینجا ک بریم یکم دور بزنیم اگه کاری داری پاشو انجام بده_خوب شد گفتی میخوام برم حمام چیزه تو این ملافه ها رو جمع کن بنداز تو ماشین لباسشویی تا من برم حمام_من حوصله ندارم_پاشو ببینم مگه دست خودته بدو_روتو برم بجای خواهش دستور میدی_خب تو منو نشناختی دستور دادنم به معنی خواهشه_اونوقت خواهش کردنت به چه معنیه_تا حالا از کسی خواهش نکردم باید راجبش فکر کنم_وااااای هستی تو منو دیوونه میکنی تو این مدت پاشو برو حمام تا منم اینا رو جمع کنم_قربونت پس بیا پشت در حمام همین لباسامم بگیر دیگه تو که کارو میکنی بذار ارزش داشته باشه...نگاه صنم به معنیه اعلام جنگ بود سریع حولمو برداشتم و به سمت حمام رفتم...تقریبا یه ساعتی میشد تو حمام بودم که صنم صدام زد_هستی چیکار میکنی تو اون تو سالمی؟_اره براچی؟_خب بیا بیرون دیگه پوسیدم از تنهایی چیکار میکنی دوساعته اون تو_باور کن تا ده دقیقه پیش داشتم حمامو میشستم تازه شروع کردم به شستن خودم_حمامو چرا شستی؟_اّییییی معلوم نیست قبل ما کی تو این حمام بوده بدم میاد خب_واااای خدا خودت یه صبری به من بده هستی تو این مدت دست از این وسواس بازیات برمیداری ها مریض_چقدر حرف میزنی برو بذار به کارم برسم دیگه...نیم ساعت بعد کارم تموم شد.قبل از اینکه برم بیرون صنمو صدا زدم با غرغر اومد جلوی در حمامو گفت:چی میگی؟_کیه خونه؟_تو به این کارا چیکار داری زود بیا بیرون دیگه_منم به همون دلیل میگم کسی خونه هست یا نه_هان اکی حالا فهمیدم خیر کسی خونه نیست بفرمایید بیرون..از جلوی چشای هیز صنم که از صدتا مرد بدتر بود رد شده و وارد اتاق شدم...نمیخواستم به هیچ وجه یه چیزایی بین من و مهرداد از بین بره برای همین باید بیشتر مراقب میبودم به خصوص طرز لباس پوشیدنمو برای یک مدت باید تغییر میدادم.جلوی داداش طاها برام مهم نبود چه لباسی بپوشم هرچند سعی میکردم زیاده روی نکنم چون توی خانواده ای بزرگ شده بودم که این چیزا اصلا براشون مهم نبود ولی جلوی مهرداد باید حد خودمو رعایت میکردم در هر صورت اون مرد بود و منم تاحدودی محرمش بودم سخت بود بخواد خودشو کنترل کنه نباید خطایی ازم سرمیزد که تحریکش کنه...صدای زنگ ایفون نشون از اومدن مهرداد میداد چند دقیقه بعد صدای مهرداد،ایدا و ماهان از داخل پذیرایی به گوش میرسید...

مشغول خشک کردن خودم بودم که صدای ایدا رو شنیدم_هستی میتونم بیام تو؟_نه دارم لباس میپوشم_خیله خب فقط سریع حاضر شو که میخوایم بریم دَردَر_اکی الان میام...به سمت چمدونم رفتم.یه بلوز سفید نیم استین به همراه یه شلوار گشاد مشکی پوشیدم.عادت نداشتم توی خونه چیزای تنگ بپوشم.و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق بیرون رفتم.ایدا با دیدنم لبخندی زد و گفت:بفرمایید اینم از هستی خانوم برای اولین بار توی عمرش زود حاضر شد.پاشین بریم_اولا که سلام دوما من هنوز حاضر نشدم خسته ام بذارین یه قهوه بخورم بعد میرم حاضر میشم.صدای غرغر همه بلندشد ولی من بی توجه بهشون به سمت اشپزخونه رفتم خداروشکر قهوه اماده داشتیم برای خودم توی لیوان ریختم و دوباره رفتم داخل پذیرایی...اینقدر خوشم میومد این ایدا و صنم اینقدر حرص میخوردن از چشاشون مشخص بود.با ارامش قهوه امو خوردم و کنترل تی وی رو برداشتم به محض انجام این کار همه به سمتم حمله ور شدن.با خنده سریع وارد اتاقم شدم و درو قفل کردم...ایدا با عصبانیت گفت_هستی تا ده دقیقه ی دیگه حاضر شدی که خب وگرنه تو از اون اتاق بالاخره میای بیرون دیگه دارم برات..همونطور میون خندم گفتم:خب بابا تهدید نکن میترسم برین بشینین یه کارتون ببینین دودقیقه ای اومدم...بعد از اینکه خندم بند اومد دوباره به سمت چمدونم رفتم باید در اسرع وقت وسایلمو داخل کمد میذاشتم...باید چی میپوشیدم؟ایدا یه تونیک قرمز مشکی خوشگل پوشیده بود با یه ساپورت مشکی.صنمم یک نیم استین سفید طرح دار با یه شلوار نیمه مشکی(به نظرم صنم تحت تاثیر اون یه هفته خیلی اروپایی شده بود).تیپشون از هر لحاظ متعادل بود.یعنی درواقع توی مهمونیای مختلط از این لباسا ل*خ*تی ترم میپوشیدن.ولی من دوست نداشتم اینقدر زود رنگ عوض کنم من متعلق به ایران بودم پس نباید کشورمو زیر سوال میبردیم هرچند که پوشش ایدا و صنم از نظر خانواده ها عالی و حتی پوشیده هم بود ولی من در این موارد عقاید مخصوصی داشتم.یادمه اخرین باری که به همراه داداش طاها و مارال به ترکیه رفتیم مارالو با این عقیده ام دق دادم.لباسامو دونه دونه نگاه کردم از بین همشون یک شلوار دمپای سفید با یه استین بلند کتونی ابی.مدلشو خیلی دوست داشتم.ساده ولی در عین حال خیلی شیک بود.در ضمن نه خیلی پوشیده بود و نه خیلی باز..توی اینه نگاهی به خودم انداختم راضی بودم.فقط یه چیز بود که منو ناراحت میکرد.که اونم بایه شال ابی طرح دار سفیدحل میشد.

خودم میدونستم به مرور زمان این عادتم از بین میره ولی فعلا باید باهاش کنار میومدم..کیف ارایشمو از داخل چمدونم بیرون کشیدم و از داخلش ماتیک کالباسی برداشتم و روی ل*ب*م کشیدم.زیاد پررنگش نکردم از ماتیکای خیلی جیق بدم میومد.یه برق ل*ب*م روش زدم.

همهشون روی مبل نشسته بودن و به در اتاقم چشم دوخته بودن.با ورودم همه ی نگاهها به سمت من برگشت.نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه نگاهم به سمت مهرداد کشیده شد.با یه لبخندی بهم نگاه میکرد رضایتو میشداز تو چشاش خوند.

با خنده رو به صنم گفت:صنم خانوم به هستی نگاه کن ببین چطور اصالتای کشورشو حفظ میکنه.صنم پشت چشمی نازک کرد و رو به من گفت:من از یه هفته ی پیش تا الان اب دیده شدم ولی هستی جون هنوز اول کاره یه هفته ی دیگه ی هستی خانوم رو هم میبینیم.

romangram.com | @romangram_com