#گریان_تر_از_گریان_پارت_14
در باز شد و ایدا اومد داخل با مهربونی لبخندی بهم زد و گفت:نبینم خواهریم تو فکر باشه._فقط امیدوارم از این ریسکی که دارم به خاطر کنارتوبودن انجام میدم هیچوقت پشیمون نشم هیچوقت_درکت میکنم هستی فشار زیادی روته ولی مثل همیشه پنهان میکنی.از یه طرف نگران اینده ی خودتی از طرف دیگه نگران تنهایی مارال و نگرانیای داداش طاها من واقعا چیزی ندارم که در برابر این لطفی که داری در حقم میکنی بهت بدم ولی قول میدم که هیچوقت نذارم از گرفتن این تصمیم پشیمون بشی هیچوقت تنهات نمیذارم قول میدم_بعضی اوقات ازت میترسم ایدا_ترس برا چی؟_بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم با روحیاتم اشنایی بارها از خدا خواستم تو تنها کسی باشی که هستی واقعی رو میشناسی_شناخت ادما اصلا کار سختی نیست فقط کافیه به گذشته شون نگاه کنی اونوقت کاملا میتونی درکشون کنی_به نظرت مهرداد برای اینکار مناسبه؟_قراره یه مدت با کسی که بارها گفتی مثل داداش طاها دوسش داری به عنوان نامزد زندگی کن کار سختی به نظر نمیاد تازه صنمم همراهمون میاد_باید خودم با مهرداد صحبت کنم..به سمتم برگشت و با شیطنت گفت:اصلا شاید خدا خواست و یه دل نه صد دل عاشق شدی._هه..صد من بخورآش به همین خیال باش منو عاشقی..پاشو برو که فراق ماهان پاک دیوونت کرده راستی چه خبر چیکارا کردین در نبود من؟_اوه خیلی کاراخلاصه میکنم همه چیز اکی شده اخر هفته ی دیگه هم مجلسمونه_راستی راستی ایدا تو داری عروس میشی؟باورم نمیشه_بله دیدم زندگیمون خیلی یکنواخت شده گفتم یه تغییری توش بدم ابجی گلم خسته نشه._وای چه همه کار ریخته رو سرم هنوز نه پاسپورتمو حاضر کردم نه لباس خریدم نه با مهرداد صحبت کردم وای ایدا من دارم دیوونه میشم_گمشو اینقدر فاز منفی نباش فردا با مهرداد قرار بذار حرفاتونو با هم بزنین روز بعدشم میریم خرید لباس بعد مجلس منم میریم دنبال کارای پاسپورتامون._ساعت چنده الان_دو و نیم_فردا دیره زنگ میزنم به مهرداد همین امروز باهاش قرار میذارم_هر جور مایلی من دارم میرم کاری نداری_بودی حالا کجا؟_یه سری کار خورده ریز دیگه مونده باید برم انجامشون بدم فردا اگه شد بهت سر میزنم_اکی بای_بای
بعد از رفتن ایدا موبایلمو برداشتم و شماره ی مهردادو گرفتم.بعد از چند تا بوق پاسخ داد:
_الو بفرمایید.._سلام اقا مهرداد_سلامممم هستی خانوم چه عجب یادی از ما کردین؟_ببخش سرم خیلی شلوغه در جریان ماجراهای جدید که قرار داری؟_اره طاها گفته برام چی شد تصمیمتو گرفتی؟..با کمی مکث گفتم:راستش اره امروز داداش بهم گفت که قبول کردی چه لطفی در حقم بکنی اگه میشه یه قرار با هم بذاریم کمی بیشتر صحبت کنیم._چرا که نه شما ساعت و مکانو به من اس بده تا من بیام..._باشه کاری نداری فعلا_نه _پس تا بعد بای_خداحافظ...با قطع شدن تلفن نفس عمیقی کشیدم داشتم از استرس خفه میشدم.برای مهرداد اس دادم ساعت پنج کافی شاپ(...)
اینقدر توی اتاق راه رفتم و فکر کردم که متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم اومدم ساعت یک ربه به پنج بود.مطمئنا راس ساعت نمیرسیدم.کمدمو باز کردم و خیلی سریع یه تیپ مشکی اسپرت زدم و بعد از توضیح به مارال و راس ساعت پنج و ده دقیقه از خونه حرکت کردم...وقتی رسیدم ساعت پنج و چهل دقیقه بود.مهرداد روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اولین بار بود که بدقولی میکردم با دیدنم از جاش بلند شد و با خنده گفت:علیک سلام چه عجب تشریف اوردین._روی صندلی که مهرداد برام کشیده بود بیرون نشستم و گفتم:من واقعا متاسفم توی ترافیک گیر کردم_اِ پس چرا وقتی من اومدم ترافیک نبود..باز این ادم رفت تو جلد بدجنسیش_حالا در هر صورت افتخاری نصیبت شده که در انتظار من نشستی_بله صددرصد چی میل داری بگم بیارن_یه قهوه لطفا_تلخ باشه دیگه؟_چرا وقتی که میدونی میپرسی؟_گفتم شاید ضائقه ات عوض شده باشه_نخیر عوض نشده..
تا زمانی که قهومونو اوردن درمورد سفر و دانشگاه و اینجور چیزا حرف زدیم تا بالاخره مهرداد گفت:خوب پشت تلفن گفتی میخوای باهام راجب تصمیمت صحبت کنی من منتظرم؟..سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم و سرم رو با قهوه ام گرم کردم با هزار جون کندن گفتم:راستش داداش طاها بهم گفت شما قبول کردی که با شرایط من کنار بیای گفتم یه قرار بذاریم تا ازت تشکر کنم و هم اینکه دلیل اینکارتو بپرسم_نیازی به تشکر نیست.اگه این تصمیمو قبول کردم دلیلش این بود که تو برام با صنم هیچ فرقی نداری دوست نداشتم در اثر یه اعتماد بیجا ضربه ی بزرگی بخوری در ضمن منو صنمم میخوایم برای ادامه تحصیل بریم کانادا خوب چه لزومی داره به خواهر بهترین دوستم کمک نکنم؟..خواستم حرفی بزنم که اون پیش دستی کرد و گفت:یه چیز دیگه در این مدت رابطه ی بین من و تو فقط مثل خواهر و برادره پس نمیخواد در این مورد نگران باشی.من تو و صنم در طی این چند سال با هم زندگی میکنیم که احساس تنهایی نکنی.از نامزدی من و تو هم فقط چند نفر باخبر میشن که بعدا برات بد نشه حالا اگه حرف دیگه ای مونده من سراپا گوشم..سکوت کردم داشتم به حرفاش فکر میکردم دروغ چرا بعد از اینکه فهمیدم قراره باهاش نامزد کنم خیلی ازش خجالت میکشم.دوباره صداشو شنیدم که گفت:هستی منو ببین منو تو هنوزم همون مهرداد و هست یچند روز پیشیم که تا پند روز پیش دنبال یه راهی برای کم کردن روی اون یکی بودیم من هیچ فرقی با قبلم نکردم چرا اینقدر خجالت میکشی؟.بیش از این سکوتو جایز ندیدم یه جورایی حق با مهرداد بود تا چند روز پیش تا میفهمیدم راره بیان خونمون دنبال یه راهی میشگتم تا ازش سوژه بدست بیارمو با ایدا و صنم بهش بخندیم با یاداوری اون روزا لبخندی روی ل*ب*ا*م نشست و در جلد همون هستی شیطون فرورفتم با پررویی گفتم:تکلیف مهریه ی من چی میشه؟_روتو برم مهریه هم میخواد چیکار کنم که مهربونم به عنوان مهریه برات یه شکلات میخرم به شرطی که با هم نصفش کنیم قبول_اخی رودل نشی با این همه دست و دلبازی_نه نمیخواد نگران من باشی الانم پاشو برو خونتون که هوا تاریک بشه خطرناکه خاله سوسکه_هزار بار گفتم به من نگو خاله سوسکه_وااای هستی نمیدونی چه باحال میشی وقتی حرص میخوری...پاشو بریم...از جام بلند شدم و بعد از اینکه مهرداد پول قهوه رو روی میز گذاشت کافی شاپ ترک کردیم.تا جای ماشین باهام اومد سوار که شدم هنوز کنار ماشین ایستاده بود شیه رو دادم پایین و گفتم:چیه نکنه توقع داری برسونمت گفته باشم من حوصله ندارم در ضمن با این بنزینای گرون به سرم نزده همینجوری مفتی مفتی راننده ی اقا بشم_نخیر خسیس خانوم من خودم ماشین اوردم تو هم اگه خیلی نگرانی گرونی بنزینی خب با اتوب*و*س رفت و امد کن_برو بگو ابجیت با اتوب*و*س رفت و امد کنه_اونم به موقع خودش فعلا کاری نداری_نخیر تا همین الانشم زیادی وقتمو گرفتی_روتو برم خداحافظ_خداحافظ
فصل سوم.
داخل فرودگاه ایستاده بودم و به انبوه جمعیت حاضر در سالن مینگریستم.احساس غربت از همین الان امونمو بریده بود.با صدای داداش طاها به سمتش برگشتم_هستی دارن مسافرای کانادا رو صدا میکنن فکر کنم وقت رفتنه..با چشمانی پر از اشک بهش خیره شدم لحظات اخر بود کنترل اشکام در دست خودم نبود.اشکام که تا اون لحظه اجازه ی فرود بهشون نداده بودم مقاوتمو شکستن و روی صورتم فروریختن.مارالم که تا اون لحظه طبق توصیه های داداش طاها به خاطر من گریه نکرده بود با دیدن اشکم شروع به گریه کرد در اغوش گرفتمش و در میون گریه هام گفتم:اگه یه قطره دیگه اشک بریزی همین الان برمیگردم_دست خودم نیست دلم برات تنگ میشه_منم دلم براتون تنگ میشه برای همتون ولی قرار نیست که برم دیگه برنگردم پلک بهم بزنی این چهارسالم میگذره و خواهر کوچولوت برمیگرده...چند دقیقه ای توی اغوش هم بودیم که صدای داداش طاها در اومد_منم اینجا هستم ها...از اغوش مارال بیرون اومدم وبا بغض به داداش گفتم:دلم خیلی برات تنگ میشه داداشی..دستامو گرفت و گفت:منم دلم برات تنگ میشه ولی هستی این روزو همیشه به خاطر داشته باش تو امروز برای اولین بار تصمیم مهمی گرفتی و به اجراش در اوردی..نگاه قدردانی بهش انداختمو گفتم:قول بدین میاین پیشم_خیالت راحت نمیذاریم زیاد بهت خوش بگذره الانم برو یه چیزی به مهرسا بگو که داره دق میکنه بچه...به مهرساکه روی صندلی نشسته بود و با اخم و چشمانی گریان به عروسکش چشم دوخته بود نگاه کردم از وقتی فهمیده قراره برم کانادا به قول خودش باهام قهره.رفتم کنارش نشستمو گفتم:خانومی خاله جون داره میره نمیخوای یه ب*و*س بهش بدی...جوابی نداد_الان شما با من قهری؟..جیگر خاله چرا جواب نمیدی...بغضش ترکید و با لحن بچه گانه ای گفتکخاله جون اگه به خاطری که من اذیتت کردم داری میری خواهش میکنم نرو من قول میدم دختر خوبی بشم..._الهی قربونت بشم خاله شما به این خوبی من چرا باید از دستت ناراحت باشم_پس اگه از دست من ناراحت نیستی چرا داری میری_میخوام برم اونجا دکتر بشم برگردم عزیزم_دکتر بشی منو امپول میزنی؟_یه چیزی بهت بگم به هیچکس نمیگی_نه_اگه الان بخندی و دیگه گریه نکنی وقتی دکتر شدم قول میدم هیچوقت امپولت نزنم_راست میگی خاله جون_بله راست میگم...دستشو به سمتم گرفت و گفت:پس قول بده..انگشت کوچیکشو گرفتم و گفتم:بفرما قول میدم حالا بخند...از اغوشم بیرون اومد دیگه گریه نمیکرد ولی همچنان ناراحت بود..بالاخره زمان جدایی رسید از خاله هم خداحافظی کردم و به همراه ایدا و ماهان ازشون دورشدیم.مهرداد و صنم برای خرید خونه و بدست اوردن یه سری مدارک که برای ادامه تحصیل لازم بود یه هفته ای زودتر رفتن.با بلند شدن هواپیما از روی زمین ایران ناخواسته دلم اینقدر گرفت که احساس خفگی میکردم.ایدا و ماهان درست کنارم نشسته بودن.یاد مجلس ایدا افتادم.چه شب به یادماندنی بود شبی که دائما سعی میکردم بغضمو پنهان کنم و اصلا توی چشای ایدا نگاه نکنم تا متوجه غم درونم بشه.اون شب ایدا محشر شده بود.من یه لباس قرمز ساده و خوش دوخت پوشیده بودم با یه ارایش خیلی ملیح.اون شب علاوه بر عقد کنون ایدا شب گودبای پارتی هم محسوب میشد.از همین الان دلم برای مارال تنگ شده نمیدونم چطور قراره چهارسال تحمل کنم فط میدونم وقتی به ایران برمیگردم که مدرک فوق لیسانسم توی دستم باشه.ناخوداگاه به مرور زندگیم پرداختم چه نوجوونی سختی رو پشت سرگذاشتم.و الان چقدر خوشحالم که پا به دوران جدیدی از زندگیم گذاشتم دوران جوونی.و الان که دارم به عنوان یه دختر بیست ساله کشورمو برای رسیدن به خواسته هام ترک میکنم علاوه بر ترس یه حس دیگه هم دارم حس مستقل بودن.توی اون لحظه مثل کسی بودم که به استقبال چیزی میرفت که هیچ اطلاعی از عواقبش نداشت.که اگه داشت هیچوقت حاضر نمیشد چنین کاری رو انجام بده...بدون خواست خودم پا در مسیری گذاشته بودم که انتهایش نه تنها به شاد بودنم کمکی نمیکرد بلکه به تنهایی ام می افزود...من برای فرار از تنهایی حاضر شده بودم وطنم رو ترک کنم غافل از اینکه تصمیم امروزم به تنهایی فردایم خواهد افزود...غافل از اینکه در اینده تصمیم امروزم به گره ای بزرگ در مسیر زندگیم تبدیل میشد که خوشبختیم را به اتش میکشاند.نمیگم این سفر هیچ نفعی برام نداشت ولی ضررش خیلی بیشتر از نفعش بود.اگر میدانستم تصمیم امروزم باعث پرداختن چه تاوان بزرگی در اینده ی زندگیم میشود هیچگاه انرا قبول نمیکردم اما افسوس که انسان هیچوقت به عواقب تصمیماتش فکرنمیکند و تنها چیزی که برایش مهم و باارزش است حال زندگیش میباشد و همین حال بود که اینده ام را به اتش کشید.
romangram.com | @romangram_com