#گریان_تر_از_گریان_پارت_13
به سرعت به اتاقم برگشتم.ای کاش میشد از قطار زندگی پیاده بشم.این اولین تصمیمی بود که میخواستم حتما عملیش کنم ولی مطمئنا نه با انجام چنین کاری.باید خیلی چیزا رو بسنجم.اصلا امکان نداره ادمی پیدا بشه که بدون هیچ نیت قبلی بخواد چنین کاری رو برام انجام بده ولی وقتی داداش طاها اینقدر مطمئن راجب اون فرد ناشناس صحبت میکرد یعنی باید خیالم از این مورد راحت باشه..واینم میدونم که محاله بزنم زیر تصمیمم.وای خدا سرم داره از درد منفجر میشه اعصابم خیلی بهم ریخته است همین مونده بود این وسط چنین پیشنهادی هم بهم بدن...باید چند روز ی از اینجا میرفتم احتیاج شدیدی به تنهایی داشتم.اینطوری نمیشد باید به جایی میرفتم تا ذهنم تنها روی یه چیز متمرکز بشه رفتن یا موندن.به سمت کمدم رفتم و چند دست لباس سایر وسایل مورد نیازمو داخل چمدونم گذاشتم.در اخر سوئیچ ماشینمم برداشتم و به سمت سالن رفتم.مارال و داداش طاها همچنان همونجا نشسته بودن مارال با دیدنم گفت:کجا میری هستی_میخوام یه چند روزی تنها باشم تا بتونم با خودم کنار بیام..اینبار داداش طاها گفت:بسیارخب فقط خوب فکر کن نباید با یه تصمیم نسنجیده اینده اتو نابود کنی.حالا کجا میری.. _نه اونجا نمیرم میخوام اگه اشکالی نداره برم ویلای شمال..هردو کمی تعجب کردن اما درست مثل همیشه که به خواستم احترام میذاشتن چیزی نگفتن و مارال بعد از ذکر نصایح لازم اجازه ی رفتن رو داد.بعد از خداحافظی از مهرسا که تازه از مدرسه اومده بود خونه رو ترک کردم.چند قدم بیشتر برنداشته بودم که یادم اومد کلید ویلا رو از داداش نگرفتم.خواستم برگردم و ازش بگیرم که همون لحظه داداش طاها کلید به دست از خونه اومد بیرون...از همونجا لبخندی زد و در حالیکه داشت به سمتم میومد گفت:مثل همیشه خانوم حواس پرت کلید رو جاگذاشتن...کلید رو به دستم داد و بالحنی جدی اضافه کرد:مبادا فکر کنی به این خاطر چنین شرطیو برات گذاشتم که بهت اعتماد ندارم ها هستی بعد از مارال تو توی این دنیا تنها کسی هستی که هیچوقت به خانوم بودنش شک نکردم حرفایی که بهت زدم فقط به خاطر مصلحت خودته.الانم من نمیتونم کاری کنم که تو ازدستم ناراحت نباشی و این حقم بهت میدم که ازم دلخور باشی ولی وقتی متوجه میشی راست میگم که به چشم خودت چیزایی رو که بهت گفتم ببینی..لبخندی زدم و گفتم:شما هم داداش تنها کسی هستی که بعد از خانوادم میتونم بهت تکیه کنم من هیچوقت از دست شما ناراحت نمیشم.نمیگم هضم شرطتت برام راحته نه اتفاقا خیلی هم درکش برام سخته ولی شما با اینکار یه چیزیو بهم ثابت کردی اینکه اینقدر برات مهم هستم که ناراحتیمو به جون بخری و خلاف مصلحتم کاری نکنی...وقتی برگشتم تصمیمم هرچیزی هم که بود میخوام قول بدی که میتونم مثل همیشه بهت تکیه کنم_نیازی به قول نیست وظیفه ی برادریم حکم میکنه که همیشه پشتت باشم.برو به سلامت_پس فعلا خداحافظ_خدابه همرات_راستی هستی..پول اگه لازم داری بگو بریزم به حسابت از طریق کارت برداری_نه داداش فعلا تنها مشکلی که ندارم کمبود پوله در ضمن لازم نیست ماه به ماه اینقدر پول به حسا من بریزین من که لازم ندارم باشه دست خودتون_اون پول حقتونه خانوم دکتر حالاهم برین تا به ترافیک نخورین...از به کار گیری لفظ خانوم دکتر ته دلم جشن برپاشد.لبخندی زدم و بعد از دقایقی به راه افتادم.
********
با صدای گوشیم چشامو باز کردم.نگاهی به ساعت انداختم دوازده ظهر بود.گوشیمو برداشتم شماره ی مارال بود به محض پاسخ دادن صدای نگرانش در گوشی پیچید:الو هستی خوبی؟سالم رسیدی؟چرا از صبح هرچی زنگ میزنم گوشیتو جواب نمیدی.._وااای خوب بذار منم یه چیزی بگم دیگه خواهرمن..بله خوبم دیروز اینقدر تو ترافیک گیر کردم ساعت نه شب رسیدم بعدشم از شدت خستگی بیهوش شدم خیالت راحت شد_وای اره داشتم میمردم از نگرانی تو نباید یه زنگ به من بزنی بگی رسیدی؟واقعا که بی فکری_ناراحت نشو خواهری دیشب نفهمیدم چی شد خوابم برد هنوز لباسامم عوض نکردم_خیله خب خیالم راحت شد کاری نداری_نه به داداش طاها هم سلام برسون خداحافظ_ خداحافظ
بیچاره مارال سی و چهاربار زنگ زده بود.ولی خب تقصیر من نبود دیشب نفهمیدم چی شد تا خودمو انداختم روی تخت خوابم برد.مدتها بود پشت رول نشسته بودم حسابی خسته شدم. از جام بلند شدم شیرآبو داخل وان حمام باز کردم.چمدونمو باز کردم و یه دست لباس ازتوش برداشتم.بدجور بوی عرق گرفته بودم اگه نمیرفتم حمام افسردگی میگرفتم برای همین قبل از هرکاری یه دوش نیم ساعته گرفتم.وقتی اومدم بیرون کلی با قبلم تغییر کرده بودم کلا سرحال شدم.پنجره ها رو باز کردم.صدای امواج دریا به گوش میرسید.ویلامون درست مقابل دریا بود.امواج دریا یکی پس از دیگری به سمت ساحل میومدن.مثل همیشه صدای دریا و همینطور نگاه کردن بهش بهم ارامش داد.کمی در همون حالت موندم و عد از اینکه حسابی به دریا نگاه کردم به طرف سالن رفتم.پنج اتاق طبقه ی بالا قرارداشت و سالن و اشپزخونه پایین.به اشپزخونه رفتم.مش قاسم و طیبه خانوم مستخدمای ویلا هررزو تمیزش میکردن.مدتها بود وظیفه ی محافظت و تمیزی ویلا رو به عهده داشتن.یه خونه ی کوچیک پشت ویلا قرار داشت که قبلا به عنوان انباری ازش استفاده میکردیم.بابامیخواست یک خونه نزدیک ویلا براشون بخره ولی اونا قبول نکردن و گفتن همون انباری رو تمیز میکنن و داخلش زندگی میکنن.بعد از کمی تغییر همونجا شد خونه اشون به همین علت این ویلا هر موقع از سال که میومدی توش برق میزد و کاملا تمیز بود.چند روز پیش مش قاسم با داداش تماس گرفت و گفت کاری براش پیش اومده و مجبوره با خانومش چند روزی بره مشهد.به همین خاطر اینجا رو برای تنهایی انتخاب کردم چون میدونستم هیچکس توش نیست.صدای شکمم بلند شد.اینم یه مشکل دیگه خندم گرفت بیست سال سن دارم ولی هیچی بلد نیستم درست کنم چطوری میخوام چهار پنج سال توی یه کشور دور از خانواده ام زندگی کنم مطمئنا از گرسنگی دست به دامن فست فود میشم.به سمت کتابخونه رفتم دعا دعا میکردم کتاب اشپزی داشته باشیم.نزدیک دیویستا کتابو زیر و رو کردم تقریبا داشتم ناامید میشدم که با دیدن یه کتاب که روش کمی خاک نشسته بود کلی خوشحال شدم.به اشپزخونه برگشتم و بعد از تمیز کردنش مشغول صفحه زدن شدم..ساده ترینشو انتخاب کردم.کتلت.
در یخالو باز کردم تا ببینم موادشو داریم یانه...با دیدن یخچال خالی تازه یادم اومد که طیبه خانوم هیچوقت الکی یخچالو پر نمیکرد.هیچی دیگه تقریبا نیم ساعت طول کشید تا شماره ی سوپری رو پیدا کنم و موادغذایی سفارش بدم.خدا رو شکر ریع سفارشاتمو اوردن.ساعتو نگاه کردم.یک و نیم بود.بسم ا...گفتم و مشغول شدم.موادشو اماده کردم و سعی کردم مثل نفیسه خانوم بهشون مدل بدم.چقدر اون روز من حرص خوردم.وقتی کارم تموم شد ساعت سه و بیست دقیقه بود.از شدت استرس گشنگی از یادم رفته بود.دو سه تا توی ظرف گذاشتم و روی میز ناهار خوری نشستم.چند دقیقه ای بهشون خیره شدم.راستش میترسیدم بخورم.ولی مجبور بودم.با تردید یه تیکه توی دهانم گذاشتم.امممممم خوشمزه شده بود.قربون خودم با این دست پخت باهالم...
دو سه ساعتی از ناهار میگذشت که تصمیم گرفتم برم لب دریا.یه شلوار گشاد مشکی با شنل پوشیدم و شالمم روی سرم انداختم و به سمت دریا راه افتادم...صدای ارامش بخش امواج در گوشم پیچید.کنار دریا روی یک صخره نشستم و به اب چشم دوختم...ناخوداگاه ذهنم به سوی تهران پر کشید.به اینکه وقتی برگردم باید یه جواب قطعی به داداش بدم.دیروز کل مسیر به این مسئله فکر کرده بودم.چه حکمتیه توی زندگی که در شرایطی خاص مجبوری از همون چیزی که متنفر بودی برای بالابردن خودت استفاده کنی.من در تمام عمرم از ازدواج متنفر بودم چون همیشه یه ترس همراهم بوده ترس از وابستگی و بعد از اون جدایی.قبول کردن این تصمیم زیادم بد نبود در واقع باعث میشد به دنیا به چشم دیگه ای نگاه کنم.داداش طاها گفته بود اون فرد ضمانت میده که در طول این مدت هیچ اتفاقی برام نیوفته پس مشکل دیگه ای وجود نداشت.ولی چرا یه مشکل وجود داشت و اون عدم اعتماد من به خودم بود.قراره چهارسال با یه نفر به عنوان نامزد توی یه کشور غریب زندگی کنم میترسم از اینکه مثل ایدا گرفتار بشم.از وقتی ایدا گفته بود عاشق شدن دست خود ادم نیست بیشتر از قبل از عاشقی میترسم.عشق مثل یه سراب میمونه اولش فکر میکنی به اب میرسی وخوشبخت میشی ولی تهش ناامیدی و بدبختیه.اخرش فروریختنه،نابودیه و من نمیخوام به هیچ عنوان درگیر چیزی بشم که از عواقبش مطلعم.با صدای تلفنم از افکارم بیرون کشیده شدم.داداش طاها بود لبخندی زدم.باوجود اینکه تازه یه روز از دوریمون میگذره دلم براش تنگ شده.دکمه اتصال رو زدم و تماس برقرار شد_سلام داداشی.مارونمیبینی خوشی؟_سلاااام هستی خانوم.بله مگه میشه بد باشیم_اِ داداش واقعا که من شوخی کردم....با خنده گفت:خب منم شوخی کردم.در واقع این بزرگترین دروغ زندگیم بود...چه خبر؟_سلامتی.صدای امواجو میشنوی داداش_یه کوچولو.چیکارا میکنی خانومی؟_هیچی بچه داری شوهر داری غذا میپزم ظرف میشورم_اوووه پس چه سرت شلوغه_بله دیگه چیکار کنیم؟_حالا جدی جد فکراتو کردی؟_والا من هنوز یه روز بیشتر نیست که اومدم شمال.بذارین وقتی برگشتم یه دفعه ای نتایج فکرامو بهتون میگم_خیله خب از اونجایی که مرغ یه پا داره دیگه اصرار نمیکنم.راستی طیبه خانوم نیست برات غذا درست کنه دائما فست فود نخوری که مارال میکشت..با غرور گفتم:نخیر جهت اطلاع امروز ظهر یه کتلتی درست کردم که انگشتامم باهاشون خوردم...داداش با ناباوری گفت:واقعا هستی تو اشپزی کردی؟_بله بهم نمیاد_راستشو بخوای اصلا.این خبرو به مارال بدم از خوشحالی یه جشن میگیره_خیلی بدجنسی داداش_شوخی کردم راستی شماره ی ازانس تو دفترچه تلفن هست اگه لازم داشتی_من که ماشین دارم اژانس واسه چی؟_گفتم شاید به اورژانس نیاز پیدا کردی_دااااااداش_ای ارومتر گوشم کر شد شوخی کردم...همونطور با خنده گفت:کاری نداری فعلا_نخیر خداحافظ....بلافاصله بعد از قطع کردن گوشی دوباره صداش در اومد.مثلا من اومدم یکم تنها باشم اگه دست از سرم برداشتن._الو _الو سلام هستی خوب خیلی بی معرفتی تنها تنها میری دریا اره دارم برات بیشعور_واااااااای ایدا تو باز شروع کردی خوب مثل ادم حرف بزن بفهمم چی میگی_مرض طلبکارم شدیم میگم چرا بدون من رفتی عشق و حال_کدوم عشق و حال بابا نفست از جای گرم بالا میاد بعدشم تو مگه دنبال کارای عقدت نیستی_وای خوب بود یادم انداختی هستی دارم دیوونه میشم از بس سرم شلوغه.تو هم که تو این گیر و دار رفتی شمال من چه غلطی بکنم خیلی نامردی_نیومدم شمال عشق و حال اومدم فکر کنم...ایدا گویا تازه چیزی را به یاد اورده باشد با لحن جدی اضافه کرد:از مارال شنیدم داداش چه شرطی برات گذاشته حالا میخوای چیکار کنی؟_نمیدونم هنوز معلوم نیست بین یه دوراهی گیر کردم که یه طرفش تویی و خواست خودم طرف دیگه اش ترس از اینده ام._به نتیجه ای هم رسیدی_هنوز نه ولی دارم راجبش فکر میکنم در هر صورت تا اخر هفته ی دیگه خبرشو بهت میدم خبر قطعیشو_امیدوارم هر تصمیمی که میگیری به صلاحت باشه_مرسی...از اقا دوماد چه خبر؟_اون بیچاره هم مشغوله.راستی هستی شماره ی اون اشناتو بده برای رزرو باغ اتلیه خودم باهاش تماس بگیرم تو که معلوم نیست کی بیای؟_باشه برات اس میکنم فعلا کاری نداری_نه مراقب خودت باش_تو هم همینطور بای_بای
********
از روزی که به شمال اومدم شش روز میگذره.هرروز موقع طلوع و غروب خورشید میرم کنار دریا و ساعاتی به فکر فرومیرم.الانم موقع طلوع خورشیده و طبق عادت هرروزم روی همون تخت سنگ نشستم و دارم به دریا نگاه میکنم.توی این چند روز اینقدر فکر کردم که تقریبا به تصمیم نهاییم رسیدم ولی هنوزم از یه چیزی میترسم و اون شخصیه که داداش برام در نظر گرفته اینکه چطوری میتونم بهش اعتماد کنم.در هر صورت تصمیمو گرفتم هرچقدر فکر کردم دیدم رفتنم حسنای زیادی داره و مهمترینش بدست اوردن تجربه است.توی این چند روز کارای زیادی کردم که یکی از این کارا درست کردن دو مدل غذاست کوکو و کتلت.الان خیلی به خودم افتخار میکنم.ولی از بس همین دومدل غذا رو توی این چند روز خوردم دیگه تا اسمشون میاد حالت تهوع میگیرم.به دریا چشم دوختم و از ته قلب از خدا خواستم که توی تصمیم کمکم کنه و تنهام نذاره نگاهمو به امواج پریشان دوختم و زیر لب زمزمه کردم:امیدوارم دیدار توی بعدیمون لبخند به لب داشته باشم امیدوارم وقتی برمیگردم وبرای اولین بار بعد چهارسال میام روبه روت می ایستم دل و ل*ب*م شادوخندون باشه امیدوارم...به سمت ویلا برگشتم.از قبل وسایلامو داخل ماشین گذاشته بودم.در ویلا رو قفل کردم و به سمت تهران حرکت کردم.وقتی به تهران رسیدم ناخواسته به سمت مزار رفتم مدتها بود که به عزیزام سرنزده بودم.سرراه یه دسته گل خریدم تا روی قبراشون پرپر کنم.وقتی رسیدم انگار غم دنیا روی دلم نشست کلا با این محیط مشکل داشتم بوی ناامیدی میداد بوی ترس.روی زمن نشستم و سعی کردم بغضم رو کنار بزنم و با لحن شادی گفتم:سلام بر بابا مامان و داداش گل خودم خوبین؟خوش میگذره بگین ببینم چه خبر.میدونم ازم ناراحتین فکر کنم دوهفته ای باشه که بهتون سرنزدم چیکار کنم دیگه دخترتون کم کم داره میشه خانوم دکتر میخواد مامان باباشو به ارزوهاشون برسونه.میخواد طوری زندگی و پیشت کنه که مامان باباش به وجودش افتخار کنن.راستی بابا تا الان موفق شدم؟اره تا الان تونستم اونطور که باید محکم و قوی زندگی کنم؟امیدوارم تونسته باشم...همون لحظه صدایی اشنا از پشت سراومد که گفت:اره تونستی من مطمئنم که تونستی...از جام بلند شدم داداش طاها بود یادم شده بود داداش هر یکشنبه میاد سرمزار مامان بابا.با دیدنم لبخندی زد و گفت:چه بی خبر برگشتی؟خوش گذشت...بدون توجه به اطرافمون در اغوشش رفتم و گفتم:دلم خیلی برات تنگ شه بود داداش خیلی_منم همینطور تو که نبودی خونه خیلی بیروح و ساکت بود هستی..از اغوشش بیرون اومدم و گفتم:الان یعنی من روحم دیگه..لبخندی زد از همون مهربوناش و گفت:یه جورایی..از اون روحایی که باعث عذاب همن._خیله خب چند روز دیگه که رفتم قدرمو میدونین.داداش خنده اشو قورت داد و گفت:پس تصمیمتو گرفتی؟_اره_خب چیه_ اینجا نمیشه بریم خونه الان خیلی خسته ام._باشه تو برو تو ماشینت من یه سلامی خدمت پدر خانوم مادر خانومم بدم میام...نگاه قدردانی بهش کردم وبعد از خداحافظی از خونوادم به سمت ماشینم رفتم.توی ماشینم نشستم و داداشم بعد از ده دقیقه اومد و با ماشین خودش به راه افتاد.وقتی من رسیدم خونه داداش هنوز نیومده بود مارالم که خونه نبود.همونجا توی حیاط روی تاب نشستم تا کمی هوای تازه بخورم.یه ربع بعد داداشم اومد.و بعد از اون مارال و ایدا.مهرسایک ساعت اول از کنارم جم نمیخورد..بالاخره داداش سرحرفو باز کرد._خب هستی تصمیمت چیه؟..سعی کردم تمام نگرانیامو کنار بزنم و با قاطعیت گفتم:با شرطتون موافقت میکنم داداش میخوام هرطور شده برم...خونه در سکوت مطلق فرورفت.هیچکس انتظار شنیدن چنین حرفیو نداشت حتی ایدا اخرین باری که توی شمال بهم زنگ زد گفت سعی میکنه مامانشو راضی کنه تا باداداش صحبت کنه و تا بیخیال شرطش بشه.الان که گفتم قبول میکنم حسابی تعجب کرده در نگاه داداش و مارال علاوه برتعجب نگرانی هم وجود داشت سعی کردم کنترلمو از دست ندم و ادامه دادم:اما دوتا موضوع هست که میخوام باهاتون درمیون بذارم یک اینکه باید همین امروز بفهمم شخصی که قراره باهاش نامزد کنم کیه دومیشم بعد از دیدن اون فرد میگم.داداش من تنها به خاطر نگه داشتن احترام شما چنین شرطیو قبول کردم وگرنه با کمی تاخیر میتونستم بدون قبول این شرط برم ولی اونقدر برام عزیز هستی که نمیتونم نگرانیتو تحمل کنم الانم اگه بازم شما مخالف رفتن من باشی مطمئن باش که هرگز اسمشو هم دیگه نمیارم.اینو از ته قلبم گفتم_میدونم احتیاجی به گفتن تو نیست تو میتونستی بدون رضایت منم بری و الان واقعا ممنونتم که برای حرفم احترام قائل شدی.الانم من میخواستم خود اون طرف بهت بگه ولی حالا که اصرار داری بهت میگم کسی که قبول کرده مخفینه با تو نامزد کنه مهرداده. قبل از اینکه بفهمم تو برای رفتن مصممی مهرداد بهم گفته بود که قراره با صنم برای ادامه تحصیل بره خارج...وقتی موضوع تو رو فهمید ودر جریان شرط منم قرار گرفت قبول کرد تا جایی که ممکنه کمکت کنه فقط گفت باید مطمئن بشم که تو به کسی علاقه نداری چون اگه کسی توی زندگیت وجود داشت میتونستی با همون فرد نامزد میکنی.سوال دیگه ای هم اگه برات مونده از خود مهرداد بپرس.حالا اون موضوع دوم رو بگو....با بهت و ناباوری و کلماتی شکسته گفتم:اینکه فقط تا دو سال نامزدمیمونم دوسال بعدشو میخوام خودم مستقل زندگی کنم.بدون هیچ توجهی به عکس العمل داداش از جام بلند شدم و با قدم هایی بلند به اتاقم پناه اوردم.نمیدونستم باید از این موضوع خوشحال باشم یا ناراحت از طرفی خوشحال بودم چون میدونستم ته دلم نسبت به مهرداد فقط یه حس خواهرانه وجود داره ولی نگران احساس اون نسبت به خودم بودم.
romangram.com | @romangram_com