#گریان_تر_از_گریان_پارت_12


سه هفته ی سخت و پر از تلاش بالاخره به پایان رسید و نتایج هم اعلام شد.تمام درسا رو پاس کردم و اولین گام رو برای پزشکی برداشتم.توی این سه هفته فشار زیادی رو تحمل کردم.ولی بالاخره تموم شد امشب قراراه مهرسا رو با ایدا ببریم شهر بازی و من تصمیم گرفتم هر طور شده بفهمم که ایا بین ایدا و ماهان ارتباطی وجود داره یانه..وقتی از ظاهرم مطمئن شدم کیفم رو برداشتم و به سالن رفتم.مهرسا و ایدا منتظر چشم به پله دوخته بودن.مهرسا با دیدنم لبخندی زد و گفت:بالاخره اومدی خاله جون.لبخندی زدم و با لحن کشداری گفتم_بلـــــــه...بزنین بریم صفا کنیم.

از مارال خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم.حدود چهل دقیقه بعد در شهربازی بودیم.مهرسا به محض ورود وسیله ی بازی دوست داشتنیشو انتخاب کرد و سوار شد.من و ایدا هم روی نیمکت نشستیم.چشمم به فانفار افتاد.وای خدا چطور میتونستن سوارش بشن یعنی واقعا نمیترسن یه اتفاقی بیوفته و از اون ارتفاع پرت بشن پایین.سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اگه چند لحظه ی دیگه به اون وسیله ی وحشتناک نگاه میکردم مطمئنا بالا میاوردم.ایدا لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:هستی مهرسا که اومد سه تایی بریم سوار فانفار بشیم.میدونستم از دستی چنین حرفی زده ایدا میدونست من به شدت از ارتفاع میترسم.باعصبانیت گفتم_ایدا به خدا اگه جلوی مهرسا حرفی از فانفار بزنی خفه ات میکنم_وا چرا اگه بدونی چقدر حال میده من که حتما میرم_تو خیلی غلط میکنی تو بری مهرسا به من نمیگه خاله تو چرا نمیای؟_خوب تو هم صادقانه بهش بگو از ارتفاع میترسی_خیلی بدجنسی ایدا میدونی من خوشم نمیاد نقطه ضعفمو هی بکوبی تو سرم_خاک بر سرم مگه هستی خانوم مغرورما نقطه ضعفم داره..._اولا که مغرور خودتی و هفت جدو ابادت دوما هر ادمی نقطه ضعف داره_خب اسکول تو که خودت جزو جد و اباد من محسوب میشی...خواستم جوابشو بدم که صدای مهرسا اومد_خاله جون پاشین بریم فانفار سوارشیم...ای خدا این بچه از بین این همه وسیله باید دست بذاره روی فانفار.ای که من بمیرم با این شانس گندم...میدونستم هر بهونه ای بیارم ایدا خرابکاری میکنه برای همین گفتم:خاله جون میخوایم اخر از همه فانفار سوار شیم.به بلیطای توی دستم اشاره کردمو گفتم:ببین من بلیط همه ی بازیها رو برات گرفتم.از اخر میریم فانفار باشه؟_باشه خاله جون پس من برم سوار اون یکی_افرین دخمل خوب خاله فقط فعلا بازیهایی که نزدیک ما هستن رو سوار شو که من دورادور مراقبت باشم باشه خاله جون...با گفتن باشه از ما دور شد.نگاهی به ایدا انداختم در تمام این مدت ریز ریز میخندید..._چیز بانمکی دیدی بگو منم بخندم_یعنی هستی باورت نمیشه چقدر باهاله کسی که اتو دست هیچکس نمیده از ارتفاع بترسه میشه جک سال_اره بخند بایدم بخندی.منو باش که میام راز دلمو به توی نامرد میگم_تو هم نمیگفتی از رنگ پریدگیت وقتی حرف از ارتفاع میشه کاملا میشه فهمید_هروقت به اندازه کافی خنده هاتو کردی به من خبر بده...واقعا که گاهی اوقات خیلی بیشعوری_اووووووه چه خبره حالا من یه چیزی گفتم.اصلا فراموشش کن میخواستم امشب راجب یه موضوع مهمی باهات حرف بزنم...با این تصور که میخواد دلیل رفتاراشو بگه منتظر بهش چشم دوختم.._خیلی خب بگو.ایدا پس از کمی مکث شروع به صحبت کرد: ببین هستی من میخوام پیشنهاد بدم که..پیشنهاد بدم که_با کلافگی گفتم:اه مثل ادم حرف بزن خوب جون به ل*ب*م کردی..به سمتم برگشت و دستامو توی دستش گرفت و بدون هیچ مقدمه ای گفت:میخوام پیشنهاد بدم که برای ادامه تحصیل بریم خارج.نفس راحتی کشیدم و بلافاصله زدم زیر خنده.در میون خنده هام گفتم:اصلا شوخی جالبی نبود اگه میبینی دارم میخندم به خاطر اینه که دلت نشکنه.ایدا با جدیت گفت:ولی من شوخی نکردم...جدیت کلامش باعث شد خنده امو قورت بدم و مثل خودش جدی بگم_میشه حرفتو کامل بزنی.اصلا چرا یه دفعه ای به فکر خارج رفتن افتادی؟_ببین هستی میدونم که توی این مدت با رفتارم سوالای زیادی تو ذهنت بوجود اومده ولی قبل پاسخ دادن به سوالات میخوام بهت یاداوری کنم که تو قول دادی در هر شرایطی کنار من بمونی.قول دادی هر کاری لازم باشه انجام بدی تا کنار هم بمونیم یادته.._اره همه ی اینا یادمه ولی ایدا میشه قبل از هرچیزی بهم بگی چرا ناگهانی به این فکر افتادی؟..به سمتم برگشت و دستامو توی دستش گرفتو با نگرانی که هم در کلامش و هم در نگاهش وجود داشت گفت:میخوام قبل از اینکه از بقیه چیزی بشنوی خودم همه چیزو بهت بگم_چیو بگی؟ایدا چرا اینقدر نامفهوم صحبت میکنی داری منو میترسونی_نه نیازی به ترسیدن نداره فقط..فقط موضوع اینه که من مدتهاست به ماهان علاقه مندم...خدا میدونه تا این حرفو زد چقدر عرق ریخت ولی اتفاقی که ازش میترسیدم افتاده بود ایدا دلبسته بود اونم به یک مرد.سعی کردم غم توی صدامو باشنیدن این حرف مخفی کنم و روش بی تفاوتی رو پیش بگیرم به همین خاطر بالحن سردی گفتم_خب این به من چه ربطی داره؟ایدا که منتظر چنین برخوردی بود التماس وار گفت_هستی خواهش میکنم سعی نکن با کم محلی بهم بفهمونی که ازم ناراحتی.هر کار دیگه ای که میخوای میتونی انجام بدی فقط کم محلی نکن میدونی که طاقت ناراحتیتو ندارم_به نظرت باید برام مهم باشه که طاقت ناراحتیمو نداری؟_این چه حرفیه منظورت چیه؟_هیچی...مهم نیست._اتفاقا خیلی مهمه_خیله خب ولی تو قبلش بگو اگه بگم از اینکه بخوای با فریمانی ازدواج کنی ناراحتم و ازدواجت به معنیه جداییمونه اونم برای همیشه کدوممونو انتخاب میکنی منو یا فریمانی؟ایدا در فکر فرو رفت...بعد از چند دقیقه لبخند غمناکی زد و گفت:من ماهانو دوست دارم وقتی میگم دوست دارم به معنی این نیست که با یه نگاه دل بستم من وقتی بگم یکیو دوست دارم یعنی حاضرم جونمو براش بدم..._پس فریمانیو انتخاب میکنی...اصلا چرا اینقدر خودتو عذاب میدی بگو عاشق شدی..تمام.هرچند که عشق اصلا وجود نداره_تو چرا نمیذاری من حرف بزنم.حق با توئه عاشق شدم ولی مطمئنا حاضر نیستم بین تو و اون یکیو انتخاب کنم._همین حرفت برای من یعنی پایان همه چیز...ایدا فروریخت.قشنگ میشد اثار ترس رو در چهره اش دید.ازش چشم گرفتم نه نمیتونم...این چیزایی که تحویلش دادم همش مزخرفه من نمیتونم بدون اون یه لحظه هم نمیتونم نفس بکشم.حتی نمیتونم بهش فکر کنم.برای اولین بار غرورمو سرکوب کردم.در بین یه بغض سخت لبخندی به لب نشوندم و گفتم:یعنی پایان دوره ی خوش مجردی یعنی ایدایه دیوونه ی ما داره ازدواج میکنه اونم با کی با یه نفر دیوونه تر از خودش.واقعا قدرشو بدون همین که حاضر شده باهات ازدواج کنه خیلی مردی کرده...کم کم اثار خنده در چهره ی ایدا نمایان شد.با خوشحالی گفت:یعنی تو مشکلی نداری؟_من سر پیازم یا ته پیاز تو کسی هستی که باید راضی باشه نه من_هستی میدونی که اگه بگی نه دیگه حتی اسمشم نمیارم...در دل پوزخندی زدم و گفتم:تو که همین الان بین من و اون اونو انتخاب کردی...ولی این جمله رو به زبون نیاوردم.پرسیدم:پیشنهاد رفتن به خارج از کشورت که دیگه الکی بود نه میخواستی منو خر کنی_راستش این پیشنهاد من نیست ماهان گفته هرجور که شده باید برای ادامه ی تحصیل بریم خارج از کشور.میگه میخوام از همین الان مستقل زندگی کنم_تو که قبول نکردی؟_هنوز جواب قطعیو بهش ندادم گفتم هرچی هستی بگه ولی به نظر من پیشنهاد بدی نیست_هه پیشنهاد بدی نیست اینکه مادرتو اینجا تنها بذاری و بری پیشنهاد بدی نیست.اینکه از من میخوای از تنها بازمانده های زندگیم جدا زندگی کنم چیز بدی نیست.ایدا خودتو پیدا کن.اینکه میخوای ازدواج کنی برام غیر منتظره بود ولی خوشحال شدم.ولی اینکه بخوای از همین الان به خاطر حرف کسی که تازه وارد زندگیت شده همه چیزتو رها کنی رو اصلا نمیتونم قبول کنم._هستی میدونی که اینقدر برام مهم و باارزشی که به هیچ عنوان کاری نکنم دلت بشکنه ولی به خدا راه دیگه ای نیست_پس حرفای اون روزت که ازم قول گرفتی هیچوقت تنهات نذارم به همین خاطر بود؟_اره_ایدا یه درصد فکر کن که من موافقت کنم و راضی باشم که با تو بیام ولی به این فکر کردی که مامان تو و داداش طاها به هیچ وجه راضی به انجام این کار نمیشن.اصلا چطوری میخوای این موضوعو به خاله بگی_مامان خیلی وقته در جریانه...داداش طاها و مارالم در جریانن فقط باید به تو میگفتیم_یعنی خاله و داداش طاها موافقت کردن؟_اره ولی هردوشون یه شرط گذاشتن که در اون صورت اجازه میدن بریم.اگه دوست داری بشنوی بهت بگم..سرم رو بین دستام گرفتم و با کلافگی گفتم:نه تا همینجا برای امشب کافیه دیگه بقیه اشو بذار برای بعد...از روی صندلی بلند شدم و به سمت مهرساکه تازه از روی یه وسیله پیاده شده بود رفتم_خاله جون من اصلا حالم خوب نیست تو با خاله ایدا بمونین تا هروقت دلتون خواست بازی کنین من با تاکسی میرم خونه باشه عزیزم_مگه چی شده؟_هیچی فدات بشم فقط سرم خیلی درد میکنه اگه تو دوست داری میمونم_نه خاله جون منم یکجوری شدم بیا هممون با هم بریم_نه عزیزم تو بمون بازی کن_نه خاله منم یه جوری شدم بیا هممون با هم بریم یه شب دگه میایم...دیگه اصرار نکردم هر سه به سمت ماشین رفتیم.میدونستم مهرسا فقط به خاطر من چنین حرفی زد اما اینقدر حالم بد بود که چیزی نگم...

********

از همون شب عصبانیت و بداخلاقیای بیش از حد من دوباره شروع شد.دیگه خیلی کم با کسی حرف میزدم و بیشتر اوقات رو به فکر کردن میگذروندم.شنیدن خبر ازدواج کسی که برام همه کس بود به اندازه ی کافی یه شوک بزرگ بود اینقدر بزرگ که به بقیه ی چیزا فکر نکنم.در این سه روز سه روزی که برام به اندازه ی سه سال گذشت.سه روزی که فقط به فکر کردن گذشت و از این فکر کردن تنها یه نتیجه گرفتم اینکه غیر ممکنه بتونم یه دقیقه هم توی هوایی نفس بکشم که ایدا توش نیست.ناخواسته و کاملا اجباری داشتم خودم رو برای استقبال از تصمیم ایدا اماده میکردم.در این مدت اینقدر با بداخلاقیام همه رو کلافه کردم که حسابی همه ازم عصبانین ولی به روم نمیارن.واقعیت این بود که ایدا عاشق شده بود هرچند من هیچ اعتقادی به عشق ندارم و معتقدم عشق متعلق به داستان هایی مثل فرهاد و شیرین یا لیلی و مجنونه ولی در هرصورت مهم این بود که ایدا اسم این احساسش به ماهان رو عشق گذاشته پس مطمئنا اینقدر وسیع هست و در قل*ب*ش پیشروی کرده که نتونم در برابرش از خودم مقاومت نشون بدم تازه هیچوقت اینقدر خودخواه نبودم که بخوام وسط دونفرقرار بگیرم.

سعی میکنم اصلا به روی خودم نیارم ولی نمیشه هضم این ماجرا واقعا برام سخته.ایدا خیلی راحت زیر قول و قرارمون زده بود ما به هم قول دادیم که تا زمانیکه کاملا مستقل نشدیم به فرعیات فکر نکنیم ولی ایدا خیلی زود خام دنیایی شده بود که نامرد بودنش مدتهاست به من ثابت شده.الان که دارم به این موضوع فکر میکنم داخل اتاقم نشستم و ایدا توی سالن پیش ماراله.بعد از شب شهربازی دیگه همو ندیدیم جز امروز.به بهانه ی حمام توی اتاقم موندم.دیدن ایدا یه واقعیتیو برام یاداور میشه که با یاداوریش احساس ضعف میکنم.احساسی که مدتهاست از خودم دور کردم.دیدن ایدا برام یاداور میشه که زندگی یه بار دیگه در دوراهی قرارم داد.دوراهی که انتهای هردوش نامعلومه.یه راهش این بود که قبول کنم با ایدا برم به کشوری که هیچ شناختی از خودش و مردمش ندارم دومین این که خیلی راحت بزنم زیر همه ی حرفام و از همراهی با ایدا ممانعت کنم.از اونجایی که دومین راه غیر ممکنه و نمیتونم بدون ایدا دووم بیارم میمونه یه راه که میدونم با پاگذاشتن درونش به مشکلات زیادی برمیخورم ولی مجبور به قبول کردنش بودم.از جام بلند شدم و به حمام رفتم.تصمیم گرفتم فعلا راجع به این موضوع فکرنکنم.چون تازه حمام بودم نیم ساعته اومدم بیرون و یه تونیک ساده پوشیدم با شلوار دمپای مشکی.تیپم داخل خونه معمولا همینطوری بود.داداش طاها از شل*خ*تگی خیلی بدش میومد به همین خاطر در هرشرایط چه من چه مارال ومهرسا باید مرتب در خونه ظاهر میشدیم.موهامو که بلندیش تقریبا به کمرم میرسید با یه کلیپس بالای سرم جمع کردم و راهی سالن شدم.داداش طاها،مارال،ایدا و خاله شیوا همه دور هم نشسته بودن.نمای خونه وقتی از در وارد میشدی به این صورت بود که به دوقسمت تقسیم میشد قسمتی برای پذیرایی از افرادی که زیاد باهاشون صمیمی نیستیم و قسمتی هم برای نشیمن گاه خصوصی افراد خونه که طوری طراحی شده بود که از طریق پنجره حیاط خونه رو که به بهشتی کوچک شباهت داشت به نمایش میذاشت.اتاق ها هم که در طبقه ی بالا قرار داشت که بعد از پشت سرگذاشتن چند پله بهشون میرسیدیم.کلا عاشق نمای این خونه بودم.بعد از فوت مامان و بابا داداش طاها میخواست وسایلمو منتقل کنه خونه ی خودشون اما با اصرار من که نمیتونم از این خونه دل بکنم اونا هم ساکن همینجا شدن.ایدا متوجه حضورم شد و با شادی گفت:علیک سلام خانوم ستاره ی سهیل شدین دیگه کم در جمع حضور پیدا میکنین_مشکل من نیست شما هنوز به شوهر نرسیدی بی معرفت شدی...میدونستم در بین جمع فقط دونفر به نیش کلامم پی میبرن داداش طاها و ایدا برای همین سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم.با لبخند به سمت خاله رفتم و کنارش نشستم_سلام خاله جون خودم امروز خورشید از شرق طلوع کرده یا غرب که شما به ما سرزدین_سلام عزیز دل خاله این چه حرفیه من که هرروز مزاحمتون میشم_وا پس چرا من نمیبینمتون؟_دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی.والا فکر میکردم اگه گله ای هم باشه باید از طرف من باشه مگه قرار نبود تو دانشگاهت که تموم شد زود به زود به من سربزنی. با این جریان جدیدم که قراره برین خارج همون یه هفته ای هم که میومدی پیش خاله ات منتفی میشه پس باید تاروزی که میخواین برین هرروز بیای پیشم.._اوه خاله جون حالا کو تا اون موقع. بعدشم هنوز نه به داره نه به باره شاید اصلا نرفتیم_وا چی میگی خاله این دو تا جوون دارن خودشونو به اب و اتیش میزنن سریع یه مجلس جمع و جور بگیرن که بتونین تا شروع مجدد دانشگاهها برین اونطرف که خدایی نکرده هیچ کدوم از درستون هم عقب نیوفتین...با تردید به ایدا نگاهی انداختم و در همون حالت از خاله پرسیدم:مگه کی قراره مجلسشونو بگیرن خاله جون_ایشاا...اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد تا اخر همین ماه یه مجلس براتون میگیریم و همتون میرین دنبال سرنوشتتون..اینقدر از شنیدن خبر مراسم نامزدی ایدا شوکه شدم که به بقیه ی کلام خاله توجهی نکردم به اینکه چرا فعل جمع به کار برده بود...غم بدی بر قلبم رخنه کرد ایدا چرا اینقدر تغییر کرده بود چرا بدون اینکه حتی یک کلمه به من حرفی بزنه داشت تدارک جشن نامزدیشو میدید یعنی اینقدر غریبه بودم.بایه عذر خواهی از جمع از جام بلند شدم و به اتاقم پناه اوردم.اشکام بعد از مدت طولانی روی صورتم فرود اومدن.بعد از مرگ مامان و بابا هیچوقت به هیچ دلیلی اشک نریختم ولی امروز واقعا دلم شکست.در باز شد و ایدا اومد داخل.به سمت پنجره رفتم و به حیاط چشم دوختم نمی خواستم هیچ کس اشکمو ببینه.ایدا از پشت دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:فکر کنم وقتشه خیلی چیزا رو بهت توضیح بدم.چیزایی که سه روز پیش میخواستم بهت بگم ولی گفتی احتیاج به زمان داری.نذاشتی من حرف بزنم و خودتوداغون کردی...منو به سمت خودش برگردوند و با دست اشکامو پاک کرد و ادامه داد:نبینم خواهری من اشک بریزه.هستی نگو که داری به این خاطر اشک میریزی که من بهت بی توجهی کردم و بدون نظر خواهرم همه ی کارامو انجام دادم نگو که توی این همه سال نشناختیم و الان داری به این خاطر اشک میریزی.تو که میدونی همه چیزمی،دنیامی پس چرا بدون اینکه حرفامو بشنوی توی ذهنت یه طرفه به قاضی رفتی._حرفاتو بزن،بزن تا بهم ثابت بشه زود قضاوت کردم حرفاتو بزن چون ذهنیتم داره راجبت تغییر میکنه و من اینو نمیخوام_خیله خب تو اروم باش بیا اینجا بشین تا من دلایلمو برات بگم...هر دو روی مبل نشستیم و ایدا دوباره شروع به صحبت کرد_من در سن دوازده سالگی که پدرمو از دست دادم خیلی تنها شدم.توی اون تنهایی عذاب اور تنها کسی که درکم کرد و هیچوقت پشتمو خالی نکرد تو بودی ولی تو که همیشه پیشم نبودی پس نمیتونستی از خیلی حسرتایی که داشتم دورم کنی.حسرت داشتن پدر محبتاش،دعواکردناش،بداخلاقیاش،دستای نوازشگرش که هرشب روی سرم میکشید.تو نمیتونستی جای خالی پدرمو برام پر کنی اما برام جای یه خواهر بودی.چند سال از اون ماجرا گذشت و تو علاوه بر پدرت دوتا شخص عزیز دیگه ی خانوادتم از دست دادی.اون موقع از عمق وجودم درکت میکردم.روزایی که حرف نمیزدی و فقط به یه جا خیره میشدی از دورن نابود میشدم چون درد تو رو کشیده بودم.اون روزا با خودم گفتم الان وقت جبرانه.تمام سعیمو کردم که تنهات نذارم اینکه موفق بودم یا نه رو تو میدونی ولی وقتی به خودم اومدم دیدم همه چیزم شده یه نفر و اون یه نفر توبودی.کسی که علاوه بر خواهر بهترین و عزیزترین دوستمم بود.قول و قرارایی که با هم گذاشتیم اینقدر برام شیرین بود که هررزو صبح که بیدار میشدم با خودم تکرارشون میکردم.وقتی توی دانشگاه اونطوری جواب همه رو میدادی یکم میترسیدم.تو زیادی میخواستی خودتو به همه سرد و جدی نشون بدی.خواستم یه جوری بفهمم که ایا واقعااینقدر نسبت به اطرافت بی تفاوتی یانه.برای همین قضیه ی مهردادو پیش کشیدم اینکه بهت میگفتم مهرداد عاشقانه نگات میکنه دروغ نبود ولی نیتم این بود بفهمم تو این موضوع برات مهمه یانه.کم کم تو نسبت به مهرداد حساس شدی دوست نداشتی در معرض دیدش قرار بگیری.اینو گفتم که بهت گفته باشم میدونم صبحا که از در خونه میای بیرون تا ظهر میری تو جلد یه ادم دیگه و خودِواقعیتو مخفی میکنی.و میدونم که هیچوقت اون ادم نفوذ ناپذیری که نشون میدی نیستی.خواستم بدونی هیچوقت ازت غافل نشدم.حالا ماجرای ماهان.مدتها پیش که حرفای تو روی منم اثر گذاشته بود و میگفتم عشق وجود نداره یا حتی اگه وجود داشته باشه هم غیرممکنه من عاشق بشم یه نفر بهم گفت عشق شکل ظاهری نداره که وقتی اومد تو بفهمی و ازش دوری کنی عشق ناخوداگاه میاد برای اومدنش از هیچکس اجازه نمیگیره.اینقدر اروم میاد که وقتی به خودت میای میبینی تمام وجودتو یه حس فراگرفته.حسی که بدون اجازه ی تو به قلبت نفوذ کرده و همونجا هم جاخوش کرده.عشق میتونه از هر اتفاقی شروع بشه یه نگاه،یه کلمه،یه لجبازی بچه گانه یا خیلی چیزای دیگه.و من الان به عمق این حرف پی بردم.احساس من به ماهان اصلا دست خودم نبود هر روز بیشتر و بیشتر میشد.کم کم اینقدر زیاد شد که وقتی به خودم اومدم واقعا همه ی وجودمو گرفته بود و اون موقع تازه من ترسیدم من نباید عاشق میشدم.به تو قول داده بودم تا وقتی که به اهدافمون نرسیدیم به فرعیات فکر نکینم ولی هستی من دست خودم نیست.تا میام جلوی این حس قد علم کنم و مانع پیشرویش بشم اون به من غلبه میکنه.نمیدونم از کجا شروع شد فقط میدونم من زیر قرارمون نزدم.شاید برات مسخره باشه ولی من در بوجود اومدن این حس هیچکاره بودم هیچکاره.از کجا باید میفهمیدم وقتی با یکی روبه رو میشم سریع ضربان قلبم میره بالا،از صداش لذت میبرم،نگاش ارومم میکنه یعنی اینکه دارم عاشق اون ادم میشم مگه تا بحال تجربه اش کرده بودم که علائمشو بشناسم.هستی میدونم شاید حرفام برات قانع کننده نبوده ولی تورو خدا(به اینجای حرفش که رسید اشکاش شروع به ریزش کرد)تو رو خدا تنهام نذار میدونم خیلی بیرحمانه است که ازت بخوام بخاطر من از خانوادت دل بکنی ولی من یه دقیقه هم نمیتونم تو هوایی که تو توش نفس نمیکشی دووم بیارم.تو رو خدا درکم کن من عاشق ماهانم ولی تو تنها کسی هستی که از همون بچگی ارزوهامو باهات تقسیم کردم و شدی همه چیزم.خیلی با ماهان صحبت کردم بهش گفتم من بدون هستی دووم نمیارم و میدونم که هستی حاضر نمیشه با ما بیاد ولی اون میگه میخواد مستقل زندگی کنه میگه هرکاری میکنه تا تو راضی بشی و همراه ما بیای.میگه تا جایی که تو رو شناخته ادمی هستی که دوست داره مستقل زندگی کنه و حرف فقط حرف خودش باشه پس چطور راضی نمیشی بیایو مستقل زندگی کنی ولی اون که نمیدونه پشت شخصیت مغرور تو چه ادم حساس و زودرنجی مخفی شده.تورو خدا تو یه راه پیش پام بذار تویی که همیشه همراهم بودی و کمکم کردی تویی که با کمکت تونستم کمرمو که بعد از مرگ بابام خم شده بود راست کنم کمکم کن...ایدا سرشو روی پام گذاشته بود و گریه میکرد...الان که ایدا سرش روی پامه و کنارمه بخاطر گریه اش دارم نفس کم میارم چطوری میتونم دوریشو تحمل کنم.چرا اینقدر زود قضاوت کرده بودم ایدا هم دقیقا همون حسیو که من نسبت بهش دارم نسبت به من داره.لعنت به من که اینقدر لجوج و خودمختارم.لعنت به من که بهترین کسم روی پام داره اشک میریزه و من فقط نگاش میکنم.نه من نمیتونم این باشم...بابایی چند سال پیش که قسم خوردم سخت و بی احساس باشم هیچوقت روزیو نمیدیم که ایدا سرشو روی پام بذاری و به خاطر من گریه کنه.من نمیتونم این باشم..درسته مغروروم ولی پست نیستم اینقدر از خودم شناخت دارم که میدونم به خاطرش جونمم میدم.ایدا سرش رو از روی پام برداشته بود و همچنان داشت گریه میکرد.اینقدر سکوت کردم که بی هیچ حرفی اتاقو ترک کرد.نمیدونم چرا ولی با خودم لج کرده بودم نمیخواستم زود تصمیم بگیرم وتحت تاثیر حرفای ایدا اینده امو نابود کنم.من باید به اهدافی که پدر و مادرم برام در نظر داشتن برسم تا بهم افتخار کنن.اصلا شرط داداش طاها چی بود داداش طاهای که اینقدر روی من حساس بود نه اینکه زیادی تعصبی باشه به هیچ وجه ولی روی رفت و امدام توجه خاصی داشت چطوری راضی میشد اجازه بده من برم فرسخ ها دورتر از خودش زندگی کنم..نمیدونم چقدر درهمون حالت نشستم ولی وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود و گردنم بخاطر اینکه زیادی در یه حالت نگهش داشته بودم داشت خورد میشد.تمام مدت زندگیم یه سوال همراهم بود اینکه چرا سرنوشت در هرکاری اینقدر به من سخت میگرفت مگه من چه تفاوتی با ادمای دیگه داشتم.اشک توی چشام حلقه میزنه اما اجازه ی فرود اومدن بهش نمیدم من ضعیف نیستم پس گریه هرگز...

*******

اون شب و شبای دیگش تا صبح نخوابیدم و به عواقب تصمیمم فکر کردم.شرط داداش طاها مهم بود ولی اگه خودم مصمم به رفتن میشدم دیگه هیچ چیز نمیتونست جلومو بگیره..نمیدونم چه اتفاقی افتاد فقط یه دفعه وخارج از خواست خودم رفتن اینقدر برام مهم شد که حاضر بودم هر کاری انجام بدم.انگاری زمین و زمان دست به دست هم دادن تا منو در اجرای این تصمیم مصمم تر کنن.وقتی به خودم اومدم تمام ذهنم شده بود فقط و فقط رفتن.امروز از روزی که ایدا رو برای اخرین بار دیدم پنج روز میگذره.امروز باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم بیاد پیشم اونم با خوشحالی قبول کرد.صدای مثل همیشه سرحالش از سالن به اتاقم نزدیک و نزدیکتر میشد.عادتش بود از روی پله ها تازمانی که وارد اتاق میشد بلند بلند غرمیزد.در باز شد و قامت ایدا در چهارچوب نمایان شد.بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم دلتنگش بودم.دستامو باز کردم و در اغوش گرفتمش._سلام خواهری بی معرفت خودم_علیک سلام خانووووم.والا شما دستور دادین تا اطلاع ثانوی کسی مزاحمتون نشه که میخواین فکر کنین_اره حق باتوئه حالا میخوام نتیجه ی فکرامو بهت بگم.با خوشحالی دستاشو به هم کوبید و گفت:خب من منتظرم بفرمایید..کمی مکث کردم و با جدیت ادامه دادم:تصمیمی که الان گرفتم به هیچ عنوان و درهیچ شرایطی تغییر نمیکنه یه جورایی میخوام با این تصمیم اراده امو به خودم ثابت کنم پس اول میگم هیچکس نمیتونه نظرمو عوض کنه_وای هستی جون به ل*ب*م کردی چرا اینقدر سخنرانی میکنی خو حرف اصلیتو بزن دیگه_حرف اصلی اینه که همراهت میام..دقایقی بعد جیغ داد ایدا که دلیلش خوشحالی بیش از حد بود در اتاق پیچید.خوب که خوشحالی هاشو کرد به سکوت دعوتش کردمو و ادامه دادم:نمیگم تو در گرفتن این تصمیم بی تاثیر بودی نه اصلا اینطوری نیست ولی دلیل اصلیم همونیه که بهت گفتم ثابت شدن خودم به شخص خودم.پس میخوام بدونی که اگه به هردلیلی تو بزنی زیر حرفت و با من همراه نشی من تنها میرم این حرف اخرمه.تو هم بهتره از همین امروز بیوفتی دنبال کارای مجلس عقدت.منم میوفتم دنبال کارای پاسپورت هردومون.این وسط فقط یه چیزی میمونه.رضایت قیم من که داداش طاهاست و هرطوری که باشه راضیش میکنم.هماهنگ کردن با عکاس و گیر اوردن یه باغ اتلیه ی خوشگلم با من اشنا دارم_وایسا ببینم اشنات کیه که من نمیشناسمش؟_خب مگه تو فضولی..حالا هم پاشو برو دنبال کاروزندگیت که منم کلی کار دارم که مهمترینش صحبت کردن با برادر گرامیه.._خوب بود گفتی قراره ساعت چهار با ماهان بریم دنبال رزرو تالار.راستی هستی برای لباسم باید باهام باشی ها_من چرا مامانتو و اقوام دوماد هستن دیگه من چیکارم؟_اختیار دارین شما تاج سرین خواهر عروس باید همراهش باشه_خیله خب هندونه های شیرینی بود فقط نمیدونم چطور هضمشون کنم_یعنی با تو فقط باید به روش خودت صحبت کنم بی احساس_عمه اته.پاشو برو تا پرتت نکردم بیرون..ایدا با لبخند از جاش بلند شد و گفت:چون عمه ندارم هیچی نمیگم وگرنه الان غیرتی میشدم در حد لالیگا...مثل خودش با لحن شوخی گفتم:منم چون میدونستم نداری گفتم ولی از این به بعد دیگه راه دوری نمیرم شوهرجونتون کارو راحت کردن_حرف زدن با تو اخرش کم اوردنه.من که رفتم...برای تو هم دعا میکنم که موفق بشی _در چه موردی اونوقت_درمورد سرو کله زدن با داداشی جونتون خانووم_فداش بشم به این مهربونی تَکه به خدا_خدا کنه فعلابای.._بای.بعد از رفتن ایدا رفتم سالن پیش مارال.امروز دوشنبه بود و جزو روزایی محسوب میشد که مارال خونه میموند تا به وضع خونه رسیدگی کنه.جلوی تی وی نشسته بود و مشغول تماشای سریال مورد علاقه اش بود.تقریبا با صدای بلندی گفتم:ترجیح میدی فیلم تماشا کنی یا یکم با خواهر گلت خلوت کنی؟..مارال که توی حس فیلم فرورفته بود باشنیدن صدام یه متر پرید هوا و دستشو گذاشت روی قل*ب*ش_وای هستی ترسوندیم چرا اینقدر بی صدا میای_نگفتی ترجیح میدی فیلم تماشا کنی یا بیای یه محفل خواهرانه برگزار کنیم...تلویزیونو خاموش کرد و گفت:بفرمایید محفلتونو برگزار کنید مادمازل..روبه روش نشستمو گفتم:خب شروع کنیم_چیو اصلا موضوع بحث چیه؟_هیچی فقط از اونجای که من قراره تا دوماه دیگه از پیشتون برم گفتم یکم با خواهرجونیم خلوت کنم...رنگ از روی مارال رفت با نگرانی گفت:یعنی تصمیمتو گرفتی؟_اره میخوام با اجازه ی خواهر گلم یه چند سالی برای ادامه تحصیل برم کانادا مشکلی وجود داره؟_مشکل نه ولی دلم برات تنگ میشه..قطره ی اشکش از گوشه ی چشمش پایین چکید بلند شدم کنارش نشستمو گفتم:اشک شوقه که داری از دستم راحت میشی مارالی نه؟_برو گمشو هستی واقعا بی احساسی من بدون تو دق میکنم_چرا فکر میکنی من بی احساسم...من دوبرابرتو دلتنگت میشم ولی مگه خود تو نبودی که میگفتی اگه زندگی بهت فرصت پیشرفت دادنو داد حتما ازش استفاده کن خوب منم میخوام همین کارو کنم دیگه خواهری_اره ولی نه اینطوری من تورومیشناسم تک و تنها تو یه کشور غرب دق میکنی_قربون خواهر دل نازکم بشم قرار نیست تنها برم ایدا و شوهرش همراهمن...مارال گویا تازه چیزی را به یاد اورده باشد به سمتم برگشت وگفت:با طاها صحبت کردی؟_نه ولی امشب صحبت میکنم_یعنی هنوز شرط طاها رو نشنیدی داری برا خودت میبری و میدوزی_اولا که زندگی لباس نیست که ببرم و بدوزمش دوما داداش طاها تا الان برای پیشرفت من از هیچکاری دریغ نکرده مطمئنا سنگ جلوپام نمیندازه_بله ولی این یکی فرق میکنه من طاها رو میشناسم میگه تورو به چشم خواهرش میبینه ولی ازته دل مثل مهرسا براش مهمی و هیچوقت در برابرت دست به ریسک نمیزنه...تا خواستم جواب مارالو بدم صدای داداش مانع شد..هردو باتعجب به سمتش برگشتیم...بعد از سلام مارال ازش پرسید:چی شده امروز اینقدر زود اومدی؟_دیدم امروز شما خونه ای گفتم ناهارو همه باهم بخوریم چنین افتخاری که در کنار همسرم غذابخورم کم نصیبم میشه...سرفه ای کردم و گفتم:ببخشید داداشی ها ولی منم اینجا هستم نمیگی این صحنه ها رو میبینم عقده ای بار میام رو دستت میمونم_من که ازخدامه؟..باتعجب گفتم:چی اینکه عقده ای بشم؟_نخیر اینکه رو دستم بمونی ولی ماشاالله خاطرخواهات از همین الان پشت در صف کشیدن...لبخند گشادی زدم و کت داداش رو ازش گرفتم اونم با لبخند گفت:الان مثلا توباید خجالت میکشیدی فکر کنم_وا براچی ادم که نباید از حقیقت دوری کنه خوشگلیه و هزار دردسر_بله کاملا حق باشماست_من برم براتون چای بیارم_نه نمیخواد زحمت بکشی شما به ادامه ی بحثتون ادامه بدین من میخوام دستامو بشورم سه تا چایی هم میارم اگرم میخواین بذارین من بیام با هم بحثو ادامه بدیم_داااااداش فالگوش وایستاده بودی_نه بابا ناخواسته شنیدم حالا مگه چی شد کار تو رو اسون تر کردم_بله بفرمایید...حسم بهم میگفت داداش طاها یه اشی برام پخته که یه وجب روغن روشه ولی اون نگاه مهربون نمیتونست مانع خوشبختیم بشه.تابرگشت داداش هیچ حرفی بین منو و مارال رد و بدل نشد مثل اینکه مارال فهمید استرس بدی در وجودم رخنه کرده برای همین مثل همیشه موقعیتو درک کرد و ساکت بود.با اومدن داداش طاها لبخند زورکی زدم اونم انگاری فهمید باید سریع بره سراصل مطلب.مطمئن بودم الان رنگم پریده وقتی زیادی استرس میگرفتم اینجوری میشدم وای خدا من که تا چند روز پیش این مسئله اصلا برام مهم نبود پس چی شد الان بخاطرش دارم خودمو اینجوری به اب و اتیش میزنم.به ارومی سرم رو تکون دادم تا افکار مزاحم راحتم بذارن بعد به داداش نگاهی کردم و گفتم:بی مقدمه و حرف اضافه میرم سر اصل مطلب.تا قبل از اینکه ایدا درمورد تصمیمش بهم حرفی بزنه اصلا به خارج رفتن اونم تنهایی فکر نمیکردم ولی نمیدونم چرا یکدفعه خیلی برام مهم شده.همه میدونن که اگه چیزی برام مهم جلوه کنه به هرطریقی و ازهرراهی باید بهش برسم.خودتون در جریانین که اول از همه شما باید اجازه ی رفتنو به عنوان قیم بهم بدین شنیدم یه شرط دارین میخوام بشنوم._قبل از هر چیزی با وجود اینکه میدونم شاید درست نباشه من این سوالو بپرسم میخوام ازت یه سوال بپرسم که دوست دارم صادقانه جوابمو بدی...کمی مکث کرد و ادامه داد:خیلی از دخترا توی سن تو یه وابستگی از جنس مخالف براشون بوجود میاد بعنوان یه برادر میخوام بدونم تو جزو اون دختراهستی یانه._قبل از اینکه بهتون جواب بدم میتونم بپرسم که چرا این سوالو میپرسین.این سوال به شرطتون مربوط میشه؟_اره یه جورایی مربوط میشه برای همین باید کاملا صادقانه پاسخ بدی...قاطع و محکم گفتم:به هیچ وجه...نه تنها الان و در این سن بلکه در تمام عمری که دارم به هیچ وجه به هیچ پسری حتی خیلی محدود فکرم نکردم چه برسه بخوام بهش احساس وابستگی پیداکنم.این حرفم در نهایت صداقته حالا لطفا شرطتونو بگین داداش_بسیار خب حالا من شرطمو میگم...میدونم ممکنه هضمش یکم برات سخت باشه ولی من در صورتی رضایت میدم بری که نامزد کنی.وقتی میگم نامزد منظورم این نیست که یه جشن بگیری و همه ازش باخبر بشن نه،یک نامزدی که فقط عده ی محدودی ازش باخبرمیشن...داداش داشت چی میگفت منظورش چی بود نامزد کنم محاله.قبول این شرط به معنای واقعی یعنی بدبخت کردن خودم،یعنی نابودی اینده ام.چرا زندگیم همش سختی بود چرا یه بار نمیتونستم یه کار رو بدون پرداختن هیچ بهایی انجام بدم.با صدای داداش طاها به خودم اومدم:نمیخوای دلیل شرطمو بشنوی؟_واقعیت جلوی چشام برملا شد دیگه نیازی به دلیل نیست هیچوقت فکر نمیکردم بهم بی اعتماد باشی داداش همچنین هیچ وقت فکر نمیکردم حتی به چنین چیزی فکر کنی چه برسه به اینکه بخوای به زبونم بیاریش_طبق معمول همیشه داری یه طرفه به قاضی میری.یه چیزی از تو منو میترسونه هستی و اون متفاوت بودنته تو هیچ وقت هیچ چیزت مثل بقیه نبوده.همیشه چیزی رو نشون میدی که نیستی الان میخوای غرورتو حفظ کنی ولی از ته دل میخوای بدونی منی که در تمام این چند سال که وارد خانواده تون شدم همیشه میگفتم مثل چشام به هستی اعتماد دارم چراچنین شرطیو گذاشتم.ولی من حتی اگه تو ازم نپرسی خودم دلیلشو بهت میگم.تو در تمام عمرت در ناز و نعمت بزرگ شدی همیشه خانوادت مثل کوه پشت سرت بودن.هیچوقت تنها نبودی برای همین نمیدونی چطور باید با تنهایی مقابله کنی حالا من چجوری باید تو رو بدون هیچ یاری تنها بفرستم به کشوری که میدونم اگه توش تنها باشی ممکنه خیلی اتفاقا برات بیوفته.کانادا یا هرکشور خارجی دیگه ای مثل ایران نیستن امنیت ندارن زن براشون مثل اسباب بازی میمونه نمیخوام بری و ازت سوء استفاده بشه و با یه روح متلاشی شده برگردی تو یه بار روحت ضربه ی بدی خورده نمیخوام دیگه هیچوقت اجازه بدم چنین اتفاقی بیوفته.علاوه بر همه ی اینا کلی خطر دیگه هم تهدیدت میکنه مشکل تو اینه که فکر میکنی خیلی با تجربه ای ولی نیستی هستی تو راحت تر از اون چیزی که فکرشو کنی تو دام میوفتی.توی کشورای خارجی کلی گرگ ادم نما وجود داره که فقط برای زنانگی و ثروتت تور پهن میکنن میدونی اگه اسیر عشق یکی از این ادما بشی چه لطمه ای خواهی خورد.کدوم یکی از اینا رو میدونستی هستی هان کدومشو؟..کمی سکوت کردم در ذهنم یه علامت سوال گنده بوجود اومد و اون این بود که دنیا از کی اینقدر پلید و کثیف شده.گفتم:حرفاتون مثل همیشه منطقی بود ولی کامل نه...شما میگی نگران زنانیتمی نگران روحمی ولی یه لحظه با خودت فکر کردی من تو مدت چند هفته چطوری یه نفرو پیدا کنم و بهش اعتماد کنم...اصلا چطور باید از یه نفر بخوام بدون هیچ علاقه ای بیاد نامزدم بشه نه داداش اینکار شدنی نیست.._چرا..شدنیه چون اصلا نیازی نیست تو دنبال کسی بگردی اون ادم پیدا شده به همین دلیل خواستم بدونم به کسی علاقه داری یا نه.شخصی که حاضر شده برات اینکارو بکنه خودشم میخواد به همراه یکی از اعضای خانوادش که درست همسن تویه برای ادامه ی تحصیل بره خارج.وقتی فهمید چون خیلی براش مهم و باارزشی و حس برادری داره نسبت بهت نخواست با غفلت زندگیتو نابود کنی.حاضر شده تا هروقت بخوای همراهت بمونه و تنهات نذاره در ضمن همون ادم به من گفت که کتبا ضمانت میده که هیچ صدمه ای از هیچ نظری در این مدت به تو وارد نشه گفته این مدت رفتار شما مثل خواهر و برادر خواهد بود.پوزخندی زدم و گفتم:وشما حرفشو باور کردین اونوقت از کجا مطمئنین که تور برای ثروت جامونده از پدرم پهن نکرده_از اونجایی که تو خودتم اونو خوب میشناسی_میشه بدونم کیه؟_اره این حقته که بدونی ولی اگه شرطو قبول کردی بهت میگم وگرنه که به کل این موضوعو فراموش کن در ضمن باید تا اخر هفته دیگه خبرشو بهم بدی پس خوب فکر کن.تاکید میکنم هستی خوب فکر کن._اصرار نمیکنم اسم اون طرفو بهم بگین چون میدونم حرفتون یکیه.اگه بتونم با خودم کنار بیام که بعید میدونم بشه شخصش برام مهم نیست چون وقتی شما بگی بهش اعتماد داری یعنی از هر نظر عالیه....از جام بلند شدم و گفتم:فعلا با اجازه


romangram.com | @romangram_com