#گشت_ارشاد_پارت_64
اين مامانش و شکوفه دائما در حال خريد بودن نميفهميد اينا خسته نميشدن از بازار!!!!!!!!!!!!!!!
اها يادش اومد فردا دوره ي هميشگيشون بود و قرار بود تو خونه ي اونا برگزار بشه به هر حال نميشد که حاج خانم نفيسي لباس جديد نپوشه که !!!!!!!!!!!!
***********************
ديگه به ايام عيد نزديک ميشد شايسته رابطشو با کاميار خيلي محدود و حساب شده کرده بود اصلا دلش نميخواست به قول فرهاد توي زير ابي رفتناش زياده روي کنه و اتو دست بقيه بده
امروز هم دوباره مسيرش ميدون ونک بود و ساعت 5 بعدالظهر بود و دوباره همون ماشين گشت هميشگي و امير حسين که کنارش ايستاده بود
اين بار با خيال اسوده به سمتش رفت چون تنها نبود و حجاب معقولي رو هم داشت
پايين ميدون با فاطمه قرار داشت قرار بود با زينب و فاطمه سه تايي برن سينما تا فيلمي که تازه اکران شده بود رو ببينن
دست زينب رو گرفت و در حالي که پوزخند ميزد مستقيم به امير خيره شد
زينب:واي شايسته الهي فداي داداشم بشم ببينش تو اين لباس نظامي انقدر هيبت داره ادم دوست داره براش بميره
شايسته حرفي نزد فقط با قدم هاي مطمئن به سمت امير حسين رفت نگاهش دقيقا زوم بود روش تا تک تک عکس العملاشو ببينه
با اطمينان ساختگي چهرش ولي با دروني اشفته و پرهيجان از کنارشون گذشت
romangram.com | @romangram_com