#گشت_ارشاد_پارت_65


توجهي به اخم غليظش هم نکرد و همراه با زينب به سمت ماشين فاطمه رفتن

با ديدن ماشين فاطمه دوباره حسادت به قلبش چنگ زد اون چرا نبايد ماشين ميداشت

امير حسين نگاهش رو به چيزي که ميديد زوم کرد از اينکه زينب رو با اون دختر ميديد حسابي عصبي شده بود

به خودش حق ميداد که يه گوشمالي درست حسابي به زينب بده تا سري بعد با هر غريبه اي بيرون نره

سه تايي به سمت ماشين فاطمه رفتن و سوار شدن

بالاخره عيد رسيد

صبح دور سفره ي هفت سين جمع شده بودن و بعد از دعاي تحويل سال نو همه بهم تبريک گفتن

شايسته طبق معمول به دلش موند که با پدرش روبوسي بکنه فقط دست بهش داد و با برادراش هم همين طور فقط با مامانش و شکوفه روبوسي کرد

نزديک ظهر بود به سمت خونه ي خانم بزرگ مادر بزرگش رفتن

حاجي و پسرا طبق معمول براي نماز جماعت رفتن مسجد


romangram.com | @romangram_com