#گشت_ارشاد_پارت_63


نزديک سال جديد بود و حاجي و فرهاد و فرزين در حال جمع بندي نهايي و حساب رسي ساليانشون بودن

فرهاد:راستي اين مشهدي ديروز زنگ زده بود گريه و زاري که ندارم پولو بدم يه چند وقتي صبر کنيد

حاجي:بي خود کرده موقعي که پول رو قرض ميگرفت که سينه شو داده بود جلو و ميگفت :يه ماهه برتون ميگردونم فردا زنگ ميزني ميگي اگه نده چکشو ميزارم اجرا

فرهاد:چشم حتما

فرزين :راستي با اون طرف ميخواي چه بکنيد ؟

حاجي دستي به صورتش کشيد و مرموزانه لبخندي زد و گفت:درستش ميکنم فکراي زيادي براش دارم

فرزين:واسه مغازش حاجي؟اون که اصلا نمي ارزه

حاجي نيم نگاهشو به شايسته و چايي دستش انداخت و گفت:نه سرمايه گذاري بهتري روش دارم حالا بعدا ميفهميد

بده من اون چايي رو دختر برو شام درست کن مادرتو شکوفه رفتن بازار خريد ما بي شام نمونيم

شايسته همون طور که زير لب غر غر ميکرد به سمت اشپزخونه رفت


romangram.com | @romangram_com