#گشت_ارشاد_پارت_33


فرهاد:اينم زدم که بدوني زبون درازي کني بيش تر از اين ميخوري حالا هم گم شو

و موهاشو به شدت ول کرد و شايسته روي زمين تقريبا ولو شد

فرهاد از اتاق بيرون رفت و درو محکم بهم کوبيد

با نفرت خون گوشه ي لبشو پاک کرد و از ته دل توي درون خودش داد زد :از تک تک تون متنفرم

ديروز دانشگاه نرفته بود حتي جواب تلفن بهراد رو هم نداده بود حوصله ي هيچي و هيچ کسي رو نداشت

از جاش بلند شد تصميم گرفت بي خيال دنيا و غم و غصه هاش بشه

لباساشو تنش کرد و به بهونه ي دانشگاه از خونه بيرون زد خودشو به پارک هميشگي رسوند

يه مانتوي کوتاه و به شدت چسب قرمز تنش کرد و شال قرمز رو کاملا ازاد روي سرش انداخت

ارايششو به مراتب غليظ تر از هر روز کرد

و با خودش زمزمه کرد :بهتون نشون ميدم حاج اقا هم به خودت هم به پسرات من يه دختر ام و از زندگيم لذت ميبرم و خودمو از زندوني که برام ساختيد خلاص ميکنم


romangram.com | @romangram_com