#گشت_ارشاد_پارت_31


اروم اشکاش ريخت و زير لب زمزمه کرد: لعنت به اين همه تظاهر و ريا

امير حسين توي اتاق راه ميرفت و به دختر و پسرايي نگاه ميکرد که حالا همشون با استيطال بهش نگاه ميکردن

يه لحظه از کارش شرمنده شد که شايسته رو فراري داده چون اونم بايد اينجا ميبود

تو بين افراد حاظر توي اونجا نگاهش به بهراد افتاد که برعکس اون روز اروم يه گوشه نشسته بود و حرفي نميزد

امير حسين از سرباز خواست که بهراد رو پيشش بياره

نميدونست چرا حس بدي نسبت به اين پسر داشت يه چيزي ته دلش بهش ميگفت داري حسودي ميکني بهش

حس درونيشو سرکوب کرد و رو به بهراد گفت:به به اقاي قلدر بهت گفته بودم ديگه اين ورا نبينمت نگفته بودم ؟؟

بهراد:جناب سروان ما غلط کرديم شما به بزرگواري خودت ببخش اون روز خواستيم جلو دوست دخترمون قيف بيايم

امير حسين:با همتون هستم زنگ بزنيد خونه هاتون بزرگتراتون بيان دنبالتون

بي توجه به التماس همه اتاق رو ترک کرد سرش در حال ترکيدن بود ديگه عادت کرده بود به اين صحنه ها


romangram.com | @romangram_com