#گشت_ارشاد_پارت_30

حاجي با غرور گفت:ديگه مرده خانم خير سرش تازه پسرم عاقله دختره صيغش بوده حالا هم ايشالا به زودي زنش ميديم خيالت جمع

مامان:چي بگم والا

سلامي کرد و به سمت اتاقش رفت که صداي حاجي مجبورش کرد وايسته

حاجي:چرا انقدر چادرت عقب رفته ؟؟؟ چرا انقدر ارايش داره صورتت بچه؟اين شال چيه سرته؟ چه رنگ جلفي داره

گم شو تو اتاقت تا شب بگم اين داداشاي بي غبرتت به حسابت برسن

-من که کاري نکردم ارايشمم که زياد نيست حداقل از بقيه دختراي هم سنم که کم تره ؟تازه مگه من دل ندارم اخه تا کي بايد رنگ تيره بپوشم همش اخه خانم جون الان لباساش از من روشن تره

حاجي چشماشو تنگ کرد و به سمتم اومد

حاجي: به به چشمم روشن از کي تا حالا انقدر زبون دراز شدي گم شو تو اتاقت تا ناکارت نکردم دختره ي ............ يه ذره از فاطمه ياد بگير مگه اوم دختر نيست ؟؟؟؟؟؟؟

استغفاري زير لب کرد و به سمت پذيرايي رفت

مادرش چشم غره اي براش رفت و زير لب چيزي گفت که شايسته نشنيد

به سمت اتاق خوابش رفت و درو محکم بهم کوبيد اخه تا کي تبعيض انگار يادشون رفته بود پسرشون چه غلطي کرده تازه خوششونم اومده پسره طرفو صيغه کرده با اينکه هميشه فاطمه رو دوست داشت ولي اين مقايسه کردناي گاه و بيگاه مامانش شکوفه و حاجي شعله ي حسادت رو تو دلش روشن ميکرد

romangram.com | @romangram_com