#گشت_ارشاد_پارت_29


امير سر کوچه نگه داشت و به شايسته گفت:شرمنده صلاح نيست ببرمتون تا در خونه ميترسم خداي نکرده کسي ببينه براي شما بد بشه

شايسته:ممنون اقاي صدرايي لطف کرديد

امير حسين:اميدوارم ديگه همديگرو تو همچين جايي نبينيم

شايسته سري تکون داد و زير لب خداحافظي کرد

امير بوقي زد و با سرعت دور شد

شايسته به امير فکر ميکرد به نظرش شخصيت جالبي داشت

و از همه باحال تر براش ماشينش بود يه پرايد ساده

باورش نميشد که با اون همه پول و پله ي باباش اين ماشينش باشه ياد فرزين و فرهاد افتاد هر کدومشون فقط کلي پول ماشيناشون بود حالا قر و فر و پول لباساشون بماند

وارد خونه شد که حاجي رو ديد که اروم و زير لب با مادرش حرف ميزد

مامان:حاجي تو خيلي کوتاه مياي نبايد بزاري اين اتفاقا پيش بياد خودت ميدوني که اگه يکي بفهمه ابرومون رفته


romangram.com | @romangram_com