#گشت_ارشاد_پارت_28

نميدونست چرا اين چشماي اشک الود ته دلشو لرزوند سرشو اروم تکون داد و گفت:برو لباستو عوض کن بيا تا ببرمت برسونمت

نگاه شايسته دوباره رنگ التماس گرفت

اميرحسين لبخندي زد و گفت: مرده و قولش گفتم که به کسي چيزي نميگم دختر

شايسته به سمت اتاقي که لباساشو در اورد و مانتو شو پوشيد اشک دائما از چشماش ميريخت خودشم نميدونست چشه با دستاي لرزون چادرشو از کيفش در اورد با اين که هيچ وقت دوست نداشت استفاده ي ابزاري از چادرش بکنه ولي به خاطر حفظ حرمت امير حسين اين کارو کرد

با امير سوار ماشينش شد و با تعجب خيره به ماشين امير نگاه کرد

اميرحسين:ميشه ارايشتم يه ذره کم کني من فکر ميکنم با چادر زياد اين چهره مناسب نيست صد البته هرچي که خودت صلاح ميدوني

شايسته با شرمندگي سرشو پايين انداخت و رژلب و ارايششو کم کرد

ديگه تا خونه حرفي نزدن شايسته به چيزي که ديده بود فکر ميکرد اصلا باورش نميشد يه روز فرزين رو تو اون حالت ببينه





وقتي در اتاق رو باز کرده بود فرزين رو با يه دختري ديده بود ناخوداگاه پوزخند تمسخر اميزي زد و گفت : دست مريزاد حاجي با اين بچه تربيت کردنت

romangram.com | @romangram_com