#گشت_ارشاد_پارت_3
ناخود اگاه ياد سودابه افتاد که هفته پيش چه بلايي سرش اومده بود
با دوست پسرش توي کافي شاپ نشسته بودن که سامان اون يکي دوستش وارد کافي شاپ ميشه و بقيه ماجرا
هنوزم از ياداوري موضوع خندش ميگرفت نميدونست اين چه کاريه اينا ميکنن اخه انقدر استرس به جون خودشون ميخرن
بهراد برگشت و رو به روش نشست در حال صحبت بود که سوگل و تانيا طبق عادت هميشگيشون که همون فوضولي بود به سمتشون اومدن
سوگل:به به سلام شايسته خانم معرفي نميکني ؟
شايسته نازي به صداش داد و گفت: سلام بچه ها شما هم اينجاييد که ايشون بهراد هستن دوست بنده
بهراد با دخترا خوش بشي کرد و دخترا به سمت ميزشون رفتن در حالي که نگاه حسرت بارشون به اون دو تا بود و غر غر زير لبي که ميگفتن: خوش شانس چه هلويي تور کرده
ناهارو با بهراد خورد بايد زود برميگشت خونه امروز خونشون دوره بود مامانش بيچارش ميکرد اگه دير ميرسيد
حالش از اين دوره ها بهم ميخورد بيشتر شبيه مجلس مد و لباس بود و بعد هر بار مراسم کلي خواستگار بود که براش پيدا ميشد
اسم خودشونو گذاشته بودن مسلمون ميشستن قران دور ميکردن و بعد پايان مراسم بحث غيبتا داغ ميشد
romangram.com | @romangram_com