#گشت_ارشاد_پارت_22

شکوفه لبخندي زد و گفت:ايشالا اگه خدا بخواد صنمم پيدا ميکنيد

و بي درنگ درو بست

شايسته به حرف خواهرش فکر ميکرد به اجبار از اتاق بيرون رفت و کنار دختر خانواده ي صدرايي نشست و در اشنايي رو باز کرد

من شايسته هستم 21سالمه شما چطور ؟

دختر ناز و دوست داشتني به نظر ميرسيد لبخند مليحي زد و گفت:منم زينب هستم خيلي خوشحالم از اشناييتون انگار همسن هستيم

صحبتشون حسابي گل انداخته بود به نظرش زينب دختر خيلي خوبي بود

مامان براي صرف غذا صداشون کرد و سفره انداخته شد

شايسته مات و مبهوت به سفره نگاه ميکرد و به غذاهاي رنگارنگي که توش خودنمايي ميکرد

و در اخر حاجي که بالاي سفره مثل پادشاها نشسته بود

براي اين همه ريخت و پاش متاسف شد و به مامان و باباش فکر ميکرد و به اين که اينا که اينقدر قران ميخونن و ادعا دارن ايا تا حالا اين ايه ي قران رو که بخوريد و بياشاميد ولي اسراف نکنيد رو نخونده بودن؟

ياد اون روزي افتاد که توي ماشين بهراد پشت چراغ قرمز وايستاده بودن و اون دختر معصوم با صورت رنگ پريده التماس ميکرد تا ازش ادامس بخرن

romangram.com | @romangram_com