#گشت_ارشاد_پارت_150
************************8
رها با سستي به سمت خونه ميرفت چشماش ديگه رودخونه ي اشک شده بودن
اون معاوضه شده بود فروخته شده بود
هرکاري کرد نتونسته بود پول غلام رو سر وقت جور بکنه اونم در عوض پولش رها رو از باباش خريد و شرط گذاشت که خانواده ي رها بايد از اين شهر کلا برن و ديگه هيچ سراغي ازش نگيرن
با غمگيني نيم نگاهي به چهره ي درهم امير انداخت و نگاهي به خونه ي سرد و خاموششون
با تمام جسارت و سر سختي که از خودش سراغ داشت کم اورده بود
اين محله اين خونه اي که حالا بدون هيچ ادمي خوفناک تر به نظر ميرسيد حسابي ترسونده بودش
رو به امير کرد و گفت:جناب سروان ميشه منو ببريد بهزيستي؟
امير با خونسردي جواب داد:شما که فرموديد خودتون خونه داريد و نيازي نداريد
صداي رها حالت التماس گرفت و با چشمايي که الان عجز ازش ميباريد گفت:شما خودتون اگه باشيد راضي ميشيد يه دختر تنها تو اين محله بمونه؟
امير:باشه شما با من ميايد ولي به شرطي که کامل به من بگيد اونشب براتون چه اتفاقي افتاد
romangram.com | @romangram_com