#گشت_ارشاد_پارت_151


رها که جز فرار از اون محله ي لعنتي به هيچ چيزي فکر نميکرد و بي محابا استين امير رو چسبيد و گفت:هرچي شما بگيد قبوله فقط منو از اينجا ببري

امير شوک زده خودش رو از رها جدا کرد نميدونست چرا انقدر در برابر رها احساس مسئوليت داره !!!!!!!!!!!!

ولي به قول سامان امير داشت خودش رو بازي ميداد عاشق شده بود اونم به صورت کاملا احمقانه

اين چند وقته کلي سرزنش هاي سامان رو به جون خريده بود ولي انگار سحر و جادو شده بود اصلا نميفهميد سامان دقيقا چي ميگفت

چشماي افسونگر و اشک الود رها کلافه ش کرده بود

براي فرار از اون حس مبهم سريع سوار ماشين شد و بي توجه به نگاهاي عصبي سامان به سمت اداره رفت

*******************8

شايسته روي تختش دراز کشيده بود و به حلقه ش خيره شده بود و با خودش فکر ميکرد شعر فروغ تا چه حد براي زندگي اون صدق خواهد کرد

با خودش شعر رو زمزمه کرد

دخترک گفت که چيست راز اين حلقه زر


romangram.com | @romangram_com