#گشت_ارشاد_پارت_143


شايسته ناباورانه نگاهش کرد اصلا متوجه نگاه پسره نشده بود همزمان که از در بيرون ميرفت با خودش فکر کرد اگه الان فرهاد يا فرزين بودن مطمئنا يه دعوا راه انداخته بودند که حتما تو يه کاري کردي يا عشوه اي اومدي که پسره نگات کرده

شايسته با خش زمزمه کرد :تو چه موجودي هستي پسر؟يا داري فيلم بازي ميکني يا من اشتباه کردم که فکر ميکردم نسل ادم هايي مثل شما منقرض شده

؟؟؟؟؟؟؟؟

بالاخره روزي که منتظرش بودن رسيد

شايسته روي تخته ش دراز کشيده بود و به اينده ش فکر ميکرد اصلا حوصله نداشت بره ارايشگاه

ساعت 8 قراره بود امير حسين بياد دنبالش ولي اصلا دلش نميخواست از جاش بلند بشه

رفتار هاي امير خيلي مبهم بود يه روز خوب بود يه روز عصباني

دائما هم تکرار ميکرد که به زور و اجبار ميخواد با هاش ازدواج کنه ولي اخه چرا ؟

ياد فکرايي که تو سرش داشت افتاد خيلي دلش به حال ارزو هاي قشنگي که داشت سوخت

اونم مجبور شده بود تن بده به خواسته هاي جامعه


romangram.com | @romangram_com