#گشت_ارشاد_پارت_142
نگاهش به شايسته که افتاد تا چند دقيقه هيچي نگفت سرشو پايين انداخت و زير لب گفت:خوبه اگه همين رو ميخواي در بيار تا حساب کنم بريم
و سريع در اتاق رو بست ولي خودش بهتر از همه ميدونست چون ميخواست شايسته هيجان چشماشو نبينه سرش رو پايين انداخته بود
داخل اتاق پرو اما شايسته با بغض خودشو تو ايينه ورانداز کرد نميدونست چرا امير برعکس بقيه اصلا ازش تعريف نکرد
توي رمانا خونده بود تو اين جور مواقع پسر ها ميخ طرف ميشن ولي امير هيچ توجه اي بهش نکرده بود
با عصبانيت لباسشو از تنش در اورد و با خودش گفت :چه توقعي ازش داري ؟داره به اجبار ازدواج ميکنه قربون صدقه ت هم بره ؟؟
لباس رو دستش گرفت و با خودش گفت:به درک واسه دل خودم ميخرم ولي نميتونست حرف ته دلش رو نشنوه که ميگفت :دروغ نگو نظر امير برات خيلي مهمه
با اخم بيرون اومد و کنار بقيه ايستاد
امير حسين نيم نگاهي بهش کرد و گفت:شما ها بريد بيرون وايستيد
شايسته که حس لجبازيش گل کرده بود گفت :چرا
امير از اون نگاهاي معروفش بهش کرد که تا ته دل شايسته رو لرزوند و باعث شد خودش رو جمع و جور کنه
امير اروم زير گوشش گفت:پسره ي عوضي خجالت نميکشه داره جلوي من بهت نگاه ميکنه برو بيرون وايستا تا طرف رو نکشتم همين جا برو خانوم
romangram.com | @romangram_com