#گندم_پارت_75

ازدست گندم خیلی عصبانی بودم که اون حرفاروبهم زده امایه احساس خوبی بهش داشتم که ازاحساس امروز صبح بهتروبیشتربود!

یه دفعه نمی دونم چراخندیدم وتودلم یه حال عجیبی حس کردم شایدعشق همین بود!یعنی عاشق شده بودم؟! عاشق گندم چه اسم قشنگی!

کم کم برگشتم به خاطراتم!یاده موقع هایی افتادم که من وکامیارباگندم وآفرین ودلارام وکاملیا بازی می کردیم یادمه موقع یارکشی همیشه گندم می اومدبامن!یادمه همیشه وقتی گرگم به هوابازی می کردیم وگندم مثلا گرگ می شد بااینکه می تونست منو بزنه اینکارونمیکردوبقیه رومیزد!

تواین فکرابودم که صدای پدرم ومادرم روشنیدم که داشتن می اومدن خونه وباعصبانیت باهمدیگه حرف می زدن!

تارسیدن به پنجره اتاق من پدرم صداکرد:

-سامان!

-بله.

پدرم-خوابیدی؟

-نه بیدارم...

پدرم-پس چراچراغ اتاقت خاموشه؟!

-همینطوری دراز کشیدم!

پدرم-تونفهمیدی آقابزرگ روکی خبرکرده؟

-نه!مگه چی شده؟

پدرم-شماها کجابودین؟


romangram.com | @romangram_com