#گندم_پارت_76

-باکامیاراینا توباغ بودیم طوری شده؟

پدرم-نه بگیر بخواب.

اینوگفت وبامادرم اومدن تو خونه.حوصله نداشتم درمورد این چیزا فکر کنم دوباره برگشتم به خاطراتم وهرلحظه روکه باگندم بودم آوردم تومغزم!

به هرکدوم که فکرمیکردم یه چیز تازه دستگیرم میشد!همیشه گندم یه جوری خواسته بود که خودشوبه من نزدیک کنه امامن متوجه نشده بودم!عجب آدمی م من!انگارحرفهایی که بهم زدهمش درست بوده.

دوباره خنده م گرفت!یه خنده ای که یه حالت ذوق توش بود!واقعا گندم حق داشت که بهم بگه شیربرنج شل!ازحرصش این حرف روبهم زد!حتمابعدازاین همه سال وقتی امروز صبح دیده که یواشکی رفتم جلوپنجره ش ونگاهش می کنم باخودش گفته که اخلاقم عوض شده وبه قول معروف مرد شدم وحتمامیرم جلووباهاش صحبت می کنم.بعدشم وقتی امروز چندبارخواست سر حرف روباهام واکنه من احمق صحبت روعوض کردم عجب خری م من!

تواین فکرا بودم که انگاریه دفعه چشمام گرم شد وخوابم برد!یه وقت بایه صداازخواب پریدم!

کامیار-اهالی باغ آسوده بخوابید،باغ درامن وامان است آهای جونورا!نجنبینانلولینا!داروغه بیداراست!آهای دخترخانما

آقاپسرا آهسته بیائید!پدرومادر هنوز هشیاراست!

ساعتم رونگاه کردم یه خرده ازدوازده نصفه شب گذشته بود!نفهمیدم چطورخوابم برده!

کامیار-آهای!دخترعمه هاپسرعمه ها!دخترخاله ها!پسرخاله ها!دختر دایی آ!پسردایی آپاورچین وآهسته بیائید باغ هنوز

نسبتا بیداراست!

رسیددم در پنجره اتاق من که پدرم سرشو ازطبقه بالا کردبیرون وگفت:

-پسرمگه توخواب نداری؟نصفه شبی ول کن برودیگه!

کامیار-سلام عمو جون.


romangram.com | @romangram_com