#گندم_پارت_164
ژاکلین یه نگاهی به هردوی ماکرد وبعد گفت:
-متاسفم،مااصلا یه همچین دوستی نداریم!یعنی یه همچین کسی وجود خارجی نداره!
کامیار-اما ممکنه یه رمز یایه نشونه باشه!
ژاکلین سرشو انداخت پائین کامیاردست منو گرفت ودرحالیکه می برد طرف ماشین به ژاکلین گفت:
-یادتون باشه اگه اتفاق بدی براش بیفته،شمامسئولین،خداحافظ!
دوتایی آروم رفتیم طرف ماشین وسوار شدیم وتاکامیارخواست که ماشین روروشن کنه ژاکلین دوئید طرف ماشین من وکامیار زود پیاده شدیم!
کامیار-می دونم براتون گفتنش سخته امااین تنها راه کمک کردن به گندمه!
ژاکلین-گندم خودش گفت که حوادوستشه؟
-نه ژاکلین خانم،ماازمفهوم یه شعربه این نتیجه رسیدیم!
یه لحظه ساکت شدوداشت فکر می کرد بعدش گفت:
-بفرمائین توخونه تابراتون بگم!
کامیار-خیلی ممنون دیگه مزاحم نمی شیم همین جاخوبه!
دوتایی ازبغل ماشین اومدیم توپیاده رو،جلوی خونه ی ژاکلین ایناکه یه خونه شیک وبزرگ بودواستادیم.انگار هنوز دودل بود که چیزی بگه یانگه !من وکامیارم هیچی نگفتیم وگذاشتیم فکراشو بکنه!یه خرده که گذشت گفت:
-آره حق باشماهاس!ممکنه مسئله خیلی مهم باشه!
romangram.com | @romangram_com