#گندم_پارت_163

کامیار-بذار اول دست وصورت مونو بشوریم ویه لباس عوض کنیم بعد!

دوتایی رفتیم خونه های خودمون ویه آب به صورتمون زدیم ولباسامونو عوض کردیم وزود برگشتیم!کامیارماشینش روروشن کرد وحرکت کردیم.

یه ربع بیست دقیقه بعد جلوی خونه ی دوست گندم بودیم.من رفتم وزنگ خونشونو روزدم.اتفاقا خودژاکلین آیفن روجواب داد واومد دم در.

تامن وکامیاررو دید شناخت وسلام کردوگفت:

-اتفاقی افتاده؟

کامیار-چیز مهمی نیس!گندم یه خرده باپدرومادرش اختلاف پیداکرده وازخونه قهرکرده!احتمالا رفته خونه ی دوستش حواخانم!

ژاکلین-شمااین اسم روازکجافهمیدین؟!

کامیار-همینجوری دیگه!یعنی یه بار خیلی وقت پیش خودش به سامان گفته!انگار باهم خیلی صمیمی ن!

ژاکلین یه خرده فکر کرد وبعد گفت:

-گندم دوستی به این اسم نداره!

تااینو ژاکلین گفت یه مرتبه من وکامیار وادادیم!تااون لحظه خیلی خوشحال بودیم که تونستیم رد گندم رو پیداکنیم اما وقتی ژاکلین گفت که یه همچین کسی وجود نداره دوباره غم وغصه ریخت تودلم!

کامیار-پس چرا گندم یه همچین چیزی به سامان گفته؟

ژاکلین سرشو تکون داد که کامیارگفت:

-ببینین ژاکلین خانم شاید این یه رازه بین شا وگندم ودوستاش!اما فهمیدنش برای ما خیلی مهمه!گندم باروحیه خیلی خیلی بد ازخونه رفته بیرون!ممکنه براش اتفاق بدی م بیفته!خواهش می کنم اگه می تونین کمک کنین!


romangram.com | @romangram_com