#گندم_پارت_159

کامیارخندیدوگفت:

-کوه میذارم رودوشم-رخت هرجنگ می پوشم-موج ازدریا میگیرم-شیره سنگ می دوشم.

می آرم ماه توخونه-می گیرم باد نشونه-همه خاک زمین-میشمرم دونه به دونه-اگه چشمات بگن آره-هیچکدوم کاری نداره.

برگشتم بهش نگاه کردم وگفتم:

-اما چه جوری؟

دستش روانداخت دور گردنم وصورتم روماچ کردوگفت:

-بریز بیرون ازچشمات این همه غصه رو.امیرارسلان که حاضره!شمس وزیرم که بغل دستشه!مونده دودست کفش ولباس آهنی که اونم میریم پاساژگلستان می خریم!

-آخه ازکجا باید شروع کنیم؟

کامیار-آخرش چی بهت گفت که ساکت شدی؟

-برام یه شعر خوند.

کامیار-پس چراساکت واستاده بودی؟یه بشکنی یه قری دوتاابرویی!

-حوصله ندارم کامیار.

کامیار-حالا چه شعری خوند؟

-ازحمید مصدق بود.


romangram.com | @romangram_com