#گندم_پارت_146

سرمو بلند کردم وتوچشماش نگاه کردم اونم توچشمام نگاه کرد انگاردلارام روتازه شناختم ودیدم!دختر خوشگلی بود! باموهای مشکی بلند وچشمای سیاه ووحشی!ابروهای قشنگ وبلند!

دیگه صبر نکردم یه خداحافظ زیر لب گفتم وراه افتادم طرف کامیار که دوسه قدم اون طرف تر واستاده بود وداشت ماها رونگاه می کرد.

دوتایی چند قدم راه رفتیم ورسیدیم به درختا ورفتیم وسط شون.اونجادیگه تاریک بودوازدور چیزی معلوم نبود دوباره واستادم وبرگشتم به پنجره اتاق دلارام نگاه کردم هنوز همونطور واستاده بود وتوتاریکی رونگاه می کرد.کامیاردستمو گرفت ویه خرده برد جلو تر ورویه نیمکت نشوند خودشم بغلم نشست وگفت:

-می دونی امشب به چه نتیجه ای رسیدم؟

-درمورد ماجراهای امشب؟

کامیار-آره.

-چه نتیجه ای؟

کامیار-اینکه شیر برنج تواین فصل چه بازار داغی پیدا می کنه!

-گم شو!

کامیار-به جون تو راست می گم!توخودتم اصلا فکرشو می کردی انقدر کشته ومرده داشته باشی؟ازبس که جلوی اینا ادا واطوار درمیآری دخترای مردم روهوایی کردی!

-من ادا اطوار در میارم یاتو؟

کامیار-اگه من درمیارم پس چرااینا عاشق توشدن؟

-به جون تو خودمم نمی دونم امروز چراهمچین شدم!همه رو یه جور دیگه می بینم همین الان که داشتم به دلارام نگاه می کردم انگار برای اولین باره که دیدمش چه چشمای قشنگی داره؟موهاش چقدر قشنگه!گندمم همینطور!امروز صبح که رفتم دم خونشون وازپنجره نگاهش کردم انگار دفعه اول بود که چشمم بهش می افتاد!اونم خیلی خوشگله!چه اندام قشنگی داره!چه موهای...

کامیار-بی شرف توامروز صبح چی خوردی که یهویی انقدر چشمات واشده؟


romangram.com | @romangram_com