#گندم_پارت_143

کامیار-آخه توچرااینکارو کردی؟اگه آفرین می کرد یه چیزی.اماتوچرا؟اصلا چه جوری جریان روفهمیدی؟

دلارام که اشک هاشو پاک می کرد ویه لحظه ساکت شد وبعدگفت:

-بعدازمهمونی دیشب وقتی اقابزرگه اومد وباهمه دعوا کرد وماها اومدیم خونه،باباومامان دیرتر برگشتن من دیدم آفرین خیلی ناراحته!پرسیدم چی شده که گفت سامان عاشق گندم شده.گفتم ازکجا میدونی؟گفت کامیارگفته!بعدش تموم حرفای ترو برام گفت.توهمین موقع بابا ومامانم برگشتن خونه بابام خیلی عصبانی بود انگار آقابزرگه رو گندم خبر کرده بود!نمی دونم بابام از کجا فهمیده بود!تا رسید خونه پرید به مامان!مامان به زور بردش تواتاق خواب!منم یواشکی رفتم پشت در که اونا رو شنیدم!

کامیار-چی شنیدی؟

دلارام-می گفت بچه سرراهی واسه ماآدم شده!

کامیار-خب!

دلارام-می گفت به اون خواهرت بگو که اون ورقه روکه توش اسم ننه باباشو نوشتن دربیاره بهش نشون بده که بفهمه کیه!می گفت حالا واسه ما اسم سانتی مانتال براش گذاشتن!جاشه برم یواشکی برم درگوشش بگم اسمش عزت کچله! به به!چه اسمی!

کامیار-اینارو بابات گفت؟

دلارام سرشو تکون داد

کامیار-مامانت چی گفت؟

دلارام-هی می خواست ساکتش کنه!همه ش می گفت یواش عباس!بچه ها می شنون!

دوباره زدزیر گریه وگفت:

-منم اون لحظه به قدری عصبانی بودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم!

کامیار-توفکر نکردی داری چه بلایی سر این دختر می آری؟


romangram.com | @romangram_com