#گندم_پارت_136

کتایون-پس هیچی نمی شه؟

کامیار-نه که نمی شه!ببین عزیزم مثلا توالان این زنجیر طلای خوشگل روانداختی گردنت خیلی م دوستش داری حالا اگه بهت بگن این زنجیر اونجایی که توخریدیش ساخته نشده برات فرقی داره؟

کتایون-نه!

کامیار-چرا؟

کتایون-خب چون دوستش دارم!

کامیار-آفرین مهم همینه که آدما همدیگرو دوست داشته باشن دیگه مهم نیس که کی ن وازکجا اومدن مهم اینه که آدما آدم باشن همین!

تو همین موقع کتایون پاشو نشون کامیا رداد وگفت:

-ببین داداش یه دونه ازهمون زنجیری ام که خیلی دوستش دارم به پام بستم!

کامیار-توبه گور پدرت خندیدی!پدر سوخته ازالآن راه قرتی بازی رویاد گرفتی؟برو درش بیار ببینم.

کتایون-داداش این به پام باشه که طوری نمی شه شما که انقدر قشنگ قشنگ حرف می زنی چرادهنت روبااین حرفا زشت می کنی؟

کامیار-نگاه کن یه الف بچه چه جوری منو خر می کنه!کاملیا خانم مچ پاتو نشون بده ببینم شما که خلخال به پات نیست؟

کاملیا خندید وگفت:

-ازترس شمانه داداش!

کامیاریه نگاهی بهش کرد و بعد دست منو گرفت وهمونجور که باخودش می برد طرف باغ گفت:


romangram.com | @romangram_com