#گندم_پارت_132
کامیار-راستش روبهت گفتم کم کم داره آرد میشه!
تقریبا دیگه همه جمع شده بودن دوروورما وفقط چشم شون به دهن مابود!
کامیارراه افتاد طرف خونه عمه اینا ورویه نیمکت نشست چشمای عمه کوچیکم ازگریه باد کرده بود ومثل خون قرمز شده بود،شوهرعمه م حال وروز درستی نداشت!دم به ساعت گریه ش می گرفت ویه هق هق می کرد ودوتا می زد تو پیشونیش وساکت می شد ودوسه دقیقه بعد دوباره همین کارو می کرد!
کامیارساکت به همه نگاه می کرد وهیچی نمی گفت.اونام جرات سوال کردن رو نداشتن یه خرده که گذشت اقای منو چهری باحالت التماس به کامیار گفت:
-عمو تروخدا بهمون بگو الان کجاس!ببین!دارم پس می افتم!دلم داره از حلقم می آد بیرون!
یه دفعه زدزیر گریه وگفت:
-یه عمر جون کندم تابه این سن وسال رسوندمش که اینطوری بشه؟داره جیگرم آتیش میگیره الو گرفتم به خدا!
دوباره زد توپیشونیش وساکت شد.فقط آروم شونه هاش تکون می خورد.معلوم بود که داره گریه میکنه برگشتم به عمه م نگاه کردم تموم صورتش رو با ناخن هاش خراشیده بود!انگار وقتی مانبودیم انقدر گریه وزاری کرده بود وخودشو زده بود که الان دیگه جون به تنش نمونده بود!اومدم به کامیاراشاره کنم که جریان روبگه ویه خرده خیالشونو راحت کنه که خودش شروع کرد واروم گفت:
-فعلا جاش امنه،اما اگه یه خرده دیرتر رسیده بودیم حتما یه بلایی سر خودش آورده بود دیگه ازاون گندم خبری نیس!
الآن فقط آردش مونده!
مادرم آروم اومد جلوی من واستاد وبه بازوم نگاه کرد!رنگش مثل گچ دیوار شده بود!صورتش روماچ کردم که کامیا رگفت:
-اگه سامان نپریده بود جلو اون کارد آشپزخونه الآن شیکم گندم روپاره پوره کرده بود!جون گندم رواین بچه نجات داد!
چشمم افتاد به چشم پدرم یه احساس افتخاروسربلندی روتو چشماش دیدم!دست مادرم روگرفتم وبردم طرف نیمکت ونشوندمش پیش کامیاروخودمم رفتم بغل کامیار واستادم که خودشو کشید کنار وجاداد منم بشینم وگفت:
-اون کسی که یه همچین چیزی به این دختر گفته،باید خجالت بکشه ازخودش باید شرم کنه!آدم درحق دشمن شم یه همچین کاری نمی کنه!هرچند که مادیگه ادم نیستیم فقط دلم می خواد برین ویه نظر اون دختر رو ببینین!تواین چند ساعت داغون شده!شده مثل یه دیوونه!
romangram.com | @romangram_com