#گندم_پارت_131
کامیار-آره به جون تو!
-اون وقت توچیکار کردی؟
کامیار-هیچی،ازدستش دررفتم وپریدم پشت یه درخت وبراش ایچی کی دانا ایچی کی دانا رو خوندم!
-اِلوس نشو بگو چی بهش گفتی؟
کامیار-آب پاکی روریختم رودستش بهش گفتم که سامان عاشق گندم شده ومنم که خیال زن گرفتن ندارم!
-همینطوری رک بهش گفتی؟
کامیار-همینطوری که نه!توکه منو میشناسی!هیچ وقت خانم هارو ازخودم نمی رنجونم!درمورد تووگندم همینطوری بهش گفتم امادرمورد خودم بادست پیش کشیدم وباپاپس زدم!
-مرده شورترو ببرن کامیار!
کامیار-آخه من چه میدونستم این دختره ازاین راز باخبره؟اصلا من فکرشم نمی کردم که مثلا گندم بچه عمه اینانیس!
-حالا بیا زودتر بریم وبرگردیم الان بیدار میشه ها!
دوتایی راه افتادیم ورفتیم طرف خونه عمه اینا یه خرده که رفتیم ازدور چراغاشون معلوم شد همه جلوی خونه عمه اینا جمع شده بودن وحرف می زدن پدرومادرمن وکامیار وخواهرش واون یکی عمه م وعباس آقا وآفرین ودلارام!خلاصه همه اونجابودن همونجور که ازلای درختا می رفتیم جلو یه مرتبه چشم کاملیا افتاد به ما!تامارودید به جیغ کشید وداد زد ودوئید طرف ما وتارسید وگفت:
-داداش!گندم کو!
کامیار-توآسیاب!داره آرد میشه!
کاملیا-ترخدا کجاس داداش؟
romangram.com | @romangram_com